بندهء مالی، تو پالان برکنی در ره جاهی، جهان ویران کنی پای در بند بهشت و دیگر عالمی پیرو دینی، چه دلها خون کنی عاشق خلقت بشو، آزاده باش تا لبی پرخنده، بذری گل کنی نهم اردبهشت ماه هزارو سیصدو هشتاد و نه
Monat: Mai 2010
بهار میاد یواش یواش
فرشتههای سینه زر پری ها با شور و شرر صدام زدن خوابی یا بیدار پاشو بیا واسهء دیدار شب رفته و سحر شده سیاهی دربدر شده خورشد خانوم پشت دره نور اورده، منتظره برف کنار باغک امروز آب میشه بیشک بهار میاد یواش یواش پاشو بریز عشق به پاهاش با قلم و با دفترات با …
به پیشواز بهار
لب را دوخته می خواهند، قلب را شکسته دیدگان را بی نور می خواهند، دست و پای را بسته پوست را آلوده می خواهند، ستون مهره ها را خموده گوش را نا شنوا می خواهند، روح و روان را خسته از بیخردان سنگدل تنگ نظر چه باک بهار هر لحظه در راه است و نوید …
به زندگی برگرد / دو
نارنینی، بمان بلبل بستانی، بخوان عاشق زیبائیهائی، مهر بورز از عاطفه سرشاری، زندگی ببخش شیفتهء پیکاری، بهاران را باور کن رمیده از اشراری، بهاران را باور کن به زندگی برگرد به زندگی برگرد زمستان هزار و سیصدو هشتاد و هشت
به زندگی برگرد / یک
بر لب چشمهء مهر سیراب شو در قعر بحر عشق غوطه زن دمی در معطّر هوای دوستی نفس تازه کن شیره وشهد گل محبّت را بنوش طعم شیرین اعتماد را دوباره بچش گرمای دستان صمیمی یاران را حس کن طپش قلبهای شیدا را گوش نه و آنگاه، و آنگاه سینه سپر کن به زندگی برگرد …
شیرزن
لحظه ها در گذرند کوچه ها منتظرند چشمها رو به درند تا درآید شیرزنی بندها پاره کند پنجره بگشاید آینه، پر ز غبار روی رخشنده کند دستها، مانده ز کار قلبها، در آوار جنبشی اندازد طپشی چاره کند خنده بر لب آرد دیده ها پر ز سرور غم را آواره چهره ها تازه کند شمعهائی …
شید اگر که بردمد
بی همگان خطر کنم، بی تو سفر نمی کنم آخر اگر جدا روم، طاقت ره نمی کنم چون مه من شدی دگر، فکر سحر نمی کنم شید اگر که بردمد، از تو حذر نمی کنم صاحب جان من شدی، جان که هدر نمی کنم شور تو در وجود من، ترک شرر نمی کنم آتشت ار …
عشق در اوّلین نگاه
عشق در اوّلین نگاه برایم افسانه ای بیش نبود پرفریب و دلنشین تو را نجسته یافتم زیر خرواری از درد بودی ولی به من چه مهربان لبخند زدی در زمستانی سرد صخره هائی یخ زده تو را احاطه کرده بودند ولی بی محابا گرمای وجودت را در من دمیدی عشق در اوّلین نگاه را با …
ای مهربان
لب تشنه ای بودم خسته بر لب چشمه ای مرا نشاندی از زلال و گوارا آبی سرشار ره گم کرده ای بودم نگران دستم را به مهربانی گرفتی فریادی بودم در گلو مانده با لطافت لبانم را از هم گشودی و به جای جیغی دلخراش گلواژه های محبت پر کشیدند عشق در وجودم در حال …