بی همگان خطر کنم، بی تو سفر نمی کنم
آخر اگر جدا روم، طاقت ره نمی کنم
چون مه من شدی دگر، فکر سحر نمی کنم
شید اگر که بردمد، از تو حذر نمی کنم
صاحب جان من شدی، جان که هدر نمی کنم
شور تو در وجود من، ترک شرر نمی کنم
آتشت ار نفس بُرد، ناله به سر نمی کنم
دست ز تو نمی کشم، ترک وفا نمی کنم
روح توئی، من بدنم، این دو جدا نمی کنم
از دل تو برون شوم؟ مرگ روا نمی کنم
زمستان هزار و سیصدو هشتاد و هشت