لحظه ها در گذرند
کوچه ها منتظرند
چشمها رو به درند
تا درآید شیرزنی
بندها پاره کند
پنجره بگشاید
آینه، پر ز غبار
روی رخشنده کند
دستها، مانده ز کار
قلبها، در آوار
جنبشی اندازد
طپشی چاره کند
خنده بر لب آرد
دیده ها پر ز سرور
غم را آواره
چهره ها تازه کند
شمعهائی که همه
از تن تو، من و ما
مهرها در تنشان
باز با شعله عشق
روشن، رخشنده کند
تار و پود عبثی
که نشسته بیمار
روی گلها بسیار
همه را با نفسی
ز محبت سرشار
با مروت پی کار
گره ها بگشاید
به سوئی اندازد
گلها را ز کمند
پاک آزاد کند
نفس باد صبا
عطرآگین، مشکبار
ز حلاوت سرشار
سوی یاران راند
بر سر کوی و گذر
با بسی شور و شرر
نام احساس به لب
مردمان، مانده ز کار
به عدالت خواند
عشق را ارج نهد
عشق را ارج نهد
رو به من کن تو، بگو
تو همان شیرزنی؟
!تو همان شیرزنی
زمستان هزار و سیصدو هشتاد و هشت