لب تشنه ای بودم خسته
بر لب چشمه ای مرا نشاندی
از زلال و گوارا آبی سرشار
ره گم کرده ای بودم نگران
دستم را به مهربانی گرفتی
فریادی بودم در گلو مانده
با لطافت لبانم را از هم گشودی
و به جای جیغی دلخراش
گلواژه های محبت پر کشیدند
عشق در وجودم در حال انفجار بود
آرامش کردی، با نوازشی مادرانه
نسیمی شد گرم و دلکش
رو به سوی سرمازدگان گذاشت
آیا می دانی که با من چه کرده ای؟
ای مهربان
ای همسفر
ای ساربان
ای پر شرر
زمستان هزار و سیصدو هشتاد و هشت