لب را دوخته می خواهند، قلب را شکسته
دیدگان را بی نور می خواهند، دست و پای را بسته
پوست را آلوده می خواهند، ستون مهره ها را خموده
گوش را نا شنوا می خواهند، روح و روان را خسته
از بیخردان سنگدل تنگ نظر چه باک
بهار هر لحظه در راه است و نوید شکوفائی و در پس آن باروری را به ارمغان دارد
تا افسانهء بهار در خاطرها زنده هست امید به فردائی روشن و دنیائی بهتر و انسانی شور و شرر میزاید
معجزه و افسانهء بهار را گرامی داریم
شورم توئی، شعرم توئی
شیدم توئی، شیدای شهد منظرت
آری منم، آری منم
خورشید و شبتابم توئی
مَهروی و مهتابم توئی
بتخانه، محرابم توئی
سرگشته در راهت منم
روح و روانم در کفت
گوش و زبانم در رهت
همراه و همپای گیاه
جویای درگاهت منم
سوز و زمهریری این چنین
تنگی و سختی ها وزین
قدّار دشمن در کمین
سرباز دلشادت منم
اسفند ماه زمستان هزار و سیصدو هشتاد و هشت