بزرگداشت زندگان: محمد رضا شفیعی کدکنی، شمارهء هفت

در جامهء بلیغ و بلندِ برهنگی
۞۞۞
استبداد شرقی
۞۞۞
ناگزیر
۞۞۞
بی پرده
۞۞۞
خواب پریشان باغ
۞۞۞
انحنای زمان
۞۞۞
از گدازه های روح
۞۞۞
در خواب های هرزه
۞۞۞
درخت و آب و آسمان
۞۞۞
بدرود با سکوت
۞۞۞
سال های آتش و سرود
۞۞۞
آسمان زنبق
۞۞۞
از برگ های حیرت
۞۞۞
سطرهای نانوشته
۞۞۞
پیاده از هستی
۞۞۞
حلزون
۞۞۞
کتاب عمر

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

در جامهء بلیغ و بلندِ برهنگی

من این درخت را
،بر رهگذار سال
در چار جامه دیده ام و آزموده ام
:بسیار چامه نیز برایش سروده ام
در جامهء فرشتگی برف
با آستین کوته روزان فروَدین
با سبز بیکرانهء تابستان
،همچون حریر نرمی
در بادها وزان
با زرد و سرخ رشتهء ابریشم خزان
ɷ
در هیچ جامه جلوه نیفزود
آن سان که وقت نو شدن از عمق کهنگی
در روزهای آخر اسفند
.در جامهء بلیغ و بلند برهنگی

۞۞۞

استبداد شرقی

اینک هزار سال و فزون است
کاماجِ تیرِ طعنه و دشنام و طنزهاست
گاه از زبان لوطی و
گاه از زبان شاه
گاه از زبان حافظ و
طنزینهء عبید
:گاه از زبان فاحشه وقتی که گفته بود
آیا تو آن چنان که نمائی
هستی؟
ɷ
باور مکن که او
از رمز و روزنامه و جیغ بنفش تو
اخمی به ابروان برساند
وین دستمایه پایگه ژنده پیر را
روزی کند رها
ɷ
،در طول قرن ها
.آن مایه مار خورده که گردیده اژدها

۞۞۞

ناگزیر

عشقی
چنان که زمزمه بادا)
در زیر آسمان و
(! در آیینِ یاسمن
با شعر من
هماره
روان است
هر کران
در ذهن و در ضمیر هر طفل و مرد و زن
ɷ
آن گونه ای که یک گل نرگس
هرگز نمی تواند پنهان کند ز خلق
میدان عطر خود را
.در هیچ پیرهن

۞۞۞

بی پرده

در عشق ، یا تمام حقیقت را
باید به دوست گفت
یا هر چه هست
یک سره
باید ز دل زدود
ɷ
آموختم من این را
زان مرغکی که بر سر آن شاخسار تود
،بی پرده
،با تمامی هستیش
.می سرود

۞۞۞

خواب پریشان باغ

زان پیشتر که خیل سیه پوش ابرها
آگه کنند لشکر انبوه زاغ را
،پائیز
در هجوم نجومی
به حمله ای
.تعبیر کرد خواب پریشان باغ را

۞۞۞

انحنای زمان

گیرم نه بعد چارم و
نه گردش سپهر
،هر چیز خواست باشد
ماهیّت زمان
.در گشت خود نداری کاری به کار ما
ɷ
آری زمان برای من و تو
شعر است و عشق و شعر
بنگر چگونه بر لب هر نسل
تکرار می شود ز یمین و یسار ما
ɷ
معنای انحنای زمان چیست
جز خم شدن به حرمت این عشق
در لحظه ای که می گذرد
.از کنار ما

۞۞۞

از گدازه های روح

در میان رعشهء ظلمت ، صداهائی ست
روی ویرانیّ و حیرانیّ نیشابور
.گه شود نزدیک و گاهی دور
!آه
پشت من می لرزد از اندیشهء فردا
وقتی این دیوانه داد خویش از دیوار بستاند
،صبر
بی شکل است و چون طوفان
.هیچ چیز از سرنوشت خود نمی داند

۞۞۞

در خواب های هرزه

تصویرش ار در آیینه افتد
آیینه خرد گردد و
پاشان به پیچ و تاب
این اژدها که عرصهء بیداری مرا
از چارسو محاصره کرده ست
او را چنان که هست
در خواب های هرزه توان دید
.بی ابر و بی نقاب

۞۞۞

درخت و آب و آسمان

بیکرانگی و
بیکرانگی و
!بیکرانگی
،می توان هزار جمله ساخت
این زمان
با سه واژهء
درخت و
آب و
.آسمان

۞۞۞

بدرود با سکوت

صبحی ز صبح های بهاری ست
،هر مرغکی به شاخی
در نغمه و سرود
بر خاک پشته ،کشتهء گل های خطمی ام
روز از فراز می رود و
رود از
.فرود

۞۞۞

سال های آتش و سرود

سال های پر فراز و پر فرود
لحظه های سبز
لحظه های ارغوانی و کبود
سال های روشنی که در شما نگاه من
از صمیم سنگ و
صخره می گذشت
وَز زبان برگ و
از نگاه آهوان
عشق را به هر بهانه می ستود
هر چه را که بود
سالهای عاشقی و ابر و دود
سالهای آتش و جوانی و سرود
!بر شما درود

۞۞۞

آسمان زنبق

بر برگک زنبق آسمانی چه کبود
ای ابرک بامداد ! این کار که بود ؟
این کار تو بود و حیف ! کاین منظره را
.توفان دمان به یک دم از ما بربود

۞۞۞

از برگ های حیرت

این چنین که با
جوانه ها
شکوفه ها و
سبزه ها
لحظه لحظه باغ و دشت و کوه
رو به گسترش نهاده این زمان
!ای زمان
عجب مدار
گر نگنجد این زمین
.زیر هفت آسمان

۞۞۞

سطرهای نانوشته

اندکی شکیب و هوش بایدت
تا ببینی این زلالِ زندگی
،چون به گوش لحظه ها چشانده می شود
وین سرودِ ترسِ محتسب چشیدهء خموش
بر بلندتر چکادِ چامه ها، نشانده می شود
سطر سطرِ این ترانهء سکوت
از میان مویرگ صدای کوچه ها
– رو به سوی وسعتی که زندگی –
کشانده می شود
آن سپیدهء خجسته چون برآید از افق
در میان شعرهای من
.سطرهای نانوشته خوانده می شود

۞۞۞

پیاده از هستی

ما ایستاده ایم و
برین دل نهاده ایم
،کز رهروان قافله
چاووش جاده ایم
ɷ
امّا
تصویر ماست آنچه برین شط روانه است
ما ایستاده ایم
ɷ
تا کی توان نهفت
این زخم را که از تنِ یک نسل
میراث می رسد به تنِ نسل دیگری؟
ɷ
بسیار قرن ها که گذشته ست
بی آن که رودخانه بداند
ما ایستاده ایم و
.ز هستی پیاده ایم

۞۞۞

حلزون

وقتی خزیدن حلزون را
خانه به دوش و
،شاد
،میان چمن رها
در زیر آفتابِ بهاری
بینم که روی جانبِ رفتن نهاده است
احساس می کنم
ما ایستاده ایم و
.زمان ایستاده است

۞۞۞

کتاب عمر

بر برگ های روشنِ دیدار
،بر آنچه بود
از تو شنیدار
حتّی
بر خامُشای خواب که جای صدا نشست
،نامِ تو را
،به رمز
نوشتم
بر لحظه های زندهء بیدار
ɷ
.دردا کتاب عمر، ازین بیش، جا نداشت

 

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s