برای زیور دیدگان
روز بار دگر ز ره رسیده بود
وآن مِهِ گران
باز از کران تا کران
بر فراز فولدا، آن رود روان
میان دیدگان و آسمان
پرده ای کشیده بود
در آن بساطِ زیرورو
چکاوکی در گلو
با خویشتن به گفتگو
منتظر نشسته بود
نامه و پیام تو چون رسید
عطرِ تنپوشِ تو فضا را گرفت
غنچه ها کرد یاسِ سپید
چکاوک نغمه سرداد و
پرندهء دلم پرکشید
مِه همچنان در آسمان
پایدار پرده وار مانده بود
لیک دیگر طلسم زمان
به یکبار درهم شکسته بود
قلب من ز شوق دیدنت بیقرار
خورشید را به کوی خویش میکشید
۞۞۞
Rotenburg an der Fulda
دوّم آبان ماه هزار و سیصد و نود و یک