یادواره ها، سیاوش کسرایی، شمارهء پنج

ای جوی بیا به هم همآوا گردیم
با چشمه و شط و رود یک جا گردیم
پیوند کنیم روشنی با پاکی
باشد روزی دوباره دریا گردیم

۞۞۞

زایندگی

هر شب ستاره ای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

۞۞۞

بهار می شود

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود

نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود

در آسمان
گروه گلّه های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار … آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود

بهمن ۱۳۳۹

۞۞۞

داربست

من داربست گوشهء این باغ بی گلم
ای نودمیده تک
از جنگل بزرگم و در این زمین سخت
بنشسته ام به خاک
در خون من هنوز
شور ز نو شکفتن و جوش جوانه نیست
بنگر که در شکاف دلم از هوس تهی
سبزینه ای، گلی که برآرد زبانه نیست
اما چه برگها
در جنگل نهفته جان باد می خورد
اما چه مرغها
از شاخسار خاطره پرواز می کند

بذری دگر به سینهء این دشت کاشتن
طرحی دگر به باغ بهاران نگاشتن
در رهگذر غارت توفان ریشه کن
پیوند داشتن
رفتن ولی به لب
لبخند داشتن

بردار سر ز خاک
ای نازنین نهال
بر بازوان من بنه آن ساقه های ترد
آن میوه های کال
در پنجه های بستهء تو این درنگ چیست ؟
گاه درنگ نیست
پیشآای و باز شو
بردست من بایست
بر دوش من بمان
هم بسته با شکسته دل پر نیاز شو

در گردنم بپیچ
بر پیکرم بتاب
بالا بگیر و بر شو در بام نیمروز
پر کن به جام سبز می از خون آفتاب

باشد به روزگاری از عهد ما نه دور
بینم به سایبان تو خورشید باده را
بینم به پایکوبی مستانه و سرود
انبوه خستگان غم از دل نهاده را

خرداد ۱۳۴۰

۞۞۞

پیامبر و پیام

گر جوابی نیست
!کوتهی از کیست
از من است که ایا آنان را فرستادم
پاکتر پیغامگویی دل رباینده
با نوید کار سخت آغاز نیک انجام
یا که تقصیر است آنان را که بر پیغامبر دلبسته و مفتون
!برده اند از یاد پاسخگویی پیغام

کابل، ۱۳۶۲

۞۞۞

چون چنگ گشودیم جهان برپا شد
قانون فلک پر از نوای ما شد
پیچید گل و ستاره با آتش و آب
تا عشق پدید آمد و غوغاها شد

۞۞۞

آن شد که به خویشتن نیاز آوردم
آبِ شده را به جوی باز آوردم
بس تشنه دویدم و ندادندم آب
بشکستم و جانِ چشمه ساز آوردم

۞۞۞

با شبنم مهر برگ و بارم تر کن
بنشین به کنار من مرا باور کن
در من بنگر، بهار در من رؤیاست
میبوی مرا پس آنگهم پرپر کن

۞۞۞

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

۞۞۞

مرا گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

۞۞۞

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

۞۞۞

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

۞۞۞

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

۞۞۞

از کوی وفا به سنگ دورم گردند
در خانه غم زنده به گورم کردند
بگشایم اگر سینه به پیش تو شبی
بینی که چه با دل صبورم کردند

۞۞۞

با شعله ات ای امید دلبسته منم
بیدار نگهدارِ تن خسته منم
در چشم شب سیاه می سوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته منم

۞۞۞

شبی مرغ سپیدی می شوم من
گشاده بادبان بال در باد
به دریا می زنم دل را و چون موج
به هر ره می روم آزاد آزاد

۞۞۞

باور

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه، نه، من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟

آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟

در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟

باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟

باور کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانیش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ ، دروغ هراسناک

پل می کشد به ساحلِ آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسهء لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند

در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحهء زمان
جاوید می شود

این ذرّه ذرّه گرمی خاموشوار ما
یک روز بیگمان
سر می زند جایی و خورشید می شود

تا دوست داریَم
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟

بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کسی را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست –
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است

۞۞۞

 

http://kasrai.com/

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s