رقص ایرانی
۞۞۞
پس از من شاعری آید
۞۞۞
موج
۞۞۞
مست
۞۞۞
پرواز
۞۞۞
انسان
۞۞۞
آرزوی بهار
۞۞۞
تشویش
۞۞۞
بوی بهار
۞۞۞
ماه و دیوانه
۞۞۞
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
رقص ایرانی
چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
بپا خیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سرِ گیسو نگهدار
نگه در چشمِ من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دوپا برهم بزن، پایی رها کن
بپر، پرواز کن، دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دودِ شمعِ شب از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز
بپرهیز
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دلارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی، نگاهی
به هر سنگی، درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن، نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت میپویم از پای اوفتاده
منت میپایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بیتاب
چو گلهایی که میلغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم
اردیبهشت ۱۳۳۲
۞۞۞
پس از من شاعری آید
پس از من شاعری آید
که اشکی را که من در چشم رنج افروختم
خواهد سترد
پس از من شاعری آید
که قدر ناله هایی را که گستردم نمی داند
گلوی نغمه های درد را
خواهد فشرد
پس از من شاعری آید
که در گهوارهء نرم سخنهایم شنیده لای لای من
که پیوند طلایی دارد او با من
و این پیوند روشن قطره های شعرهای بی کران ماست
ولی بیگانه ام با او
و او در دشت های دیگری گردونه می تازد
پس از من شاعری آید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمی انگیزدش رقص شکوفه هایِ شومِ شاخهء پاییز
که چشمانش نمی پوید
سکوت ساحل تاریک را چون دیده فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت
که بر اشکیست آویزان
نمی سازد
پس ازمن شاعری آید
که می خندند اشعارش
که می بویند آواهای خودرویش
چو عطر سایه دار و دیرمان یک گل نارنج
که می روبند الحانش
غبار کاروان های قرون درد و خاموشی
پس از من شاعری آید
که رنگی تازه داررنگدان او
زداید صورت خاکستر از کانون آتش های گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونین ستم
رنگ فراموشی
پس از من شاعری آید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
پس از من شاعری آید
که می روبد بساط شعرهای پیش
که می کوبد همه گلهای به پای خویش
نمی گیرد به خود زیبایی پرپر
نگاه جستجویش را
پس از من شاعری آید
که با چشمم ندارد آشنایی آسمانهای خیال او
و او شاید نداند
می مکد نشت جوانی را ز لبهای جهان من
و یا شاید نداند
غنچه های عمر ناسیراب من بشکفته درکامش
و یا شاید نداند
در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت
پس از من شاعری آید
که من لبهای او را درد هان شعرهای خویش می بوسم
اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من
من او را در میان اشک و خون خلق می جویم
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت
آذر ۱۳۳۰
۞۞۞
موج
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبش ها که ما را بود روی پردهء دریا
شبی درگردبادی تند، روی قلّهء خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها
زمستان ۱۳۳۲
۞۞۞
مست
من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من، همنفسم، عطر دماغم
خوش رنگ، خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بتگر
من نامه سیاهم
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پرمی
هم تک کهنسال
کان تک زرافشان دهدم خوشهء زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار
هشدار که من مست می هر شبه هستم
اسفند ۱۳۳۴
۞۞۞
پرواز
سال ها شد تا که روزی مرغ عشق
نغمه زد برشاخهء انگشت من
آشیان آسمان را ترک گفت
لانه ای آراست او در مشت من
دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای
دست من گل داد و برگ آورد و بار
چون بهار دلکش دیرینه ای
سینه اش در دستهایم می تپید
از هراس دامهای سرنوشت
سخت می ترسید از پایان وصل
وز پلیدی های خاطرهای زشت
آه اگر روزی بمیرد عشق ما
وای اگر آتش، به یخبندان کشد
خندهء امروز ما در شام یأس
اختران اشک در چشمان کشد
من نوازشگر شدم آن بال و پر
من ستایشگر شدم آواز او
خواستم بوییدم و بوسیدمش
با نیازی بیشتر از ناز او
عاشقان! هر کس که دارد از شما
مرغ عشقی بر فراز شاخسار
پاسداری بایدش هر روز و شب
چشم ترسی بایدش از روزگار
هر کجا در هر خم این رهگذر
درکمین بدخواه سنگ انداز هست
عشق من پرداشت آه ای عاشقان
پربرای جنبش و پرواز هست
در غروب یک زمستان سیاه
مرغک من ز آشیان خود گریخت
دور شد در اشک چشمم محو شد
بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت
در بهار پر گل این بوستان
دست من تک ساقهء پاییز ماند
برگهای خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخه ها آویز ماند
گرچه دیگر آسمانها تیره است
شب ز دامان افق سر می کشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر می کشد
می فریبد دل به افسون ها مرا
می سراید بر من این آوازها:
بال دارد، بال دارد مرغ عشق
باز خواهد کرد او پروازها
اسفند ۱۳۳۵
۞۞۞
انسان
رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند
سعدی
پایان گرفت دوری واینک من
با نام مهر لب به سخن باز می کنم
از دوست داشتن
آغاز می کنم
انگار آسمان و زمین جفت می شوند
انگار می برندم تا سقف آسمان
انگار می کشندم بر راه کهکشان
در دشت های سبزِ فلک چشمِ آفتاب
گردیده رهنما
در قصر نیلگون
فانوس ماهتاب افکنده شعله ها
با بالهای عشق
پرواز می کنم
با من ستارگان همه پرواز می کنند
دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه
آغوش می گشایم
دوشیزگان ابر به من ناز می کنند
پرواز می کنم
در سینه می کشم همه آبیّ آسمان
می آیدم به گوش نوای فرشتگان
انسان مسیح تازه
انسان امید پاک در بارگاه مهر
اینکه خدای خاک
در مسجد می شوند به هر سو ستارگان
پر می کشم ز دامن شطّ شهابها
می بینم آن چه بوده به رویا و خوابها
سرمست از نیاز چو پروانهء بهار
سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر آن
تا شیره ای بپرورم از جستجوی خویش
تامیوه ای بیاورم از باغ اختران
چشم خدای بینم
بیدار می شود
دست گره گشایم در کار می شود
پا می نهم به تخت
سر می دهم صدا
وا می کنم دریچهء جام جهان نما
… تا بنگرم به انسان درمسند خدا
این است عاشقان که من امشب
دروازه های رو به سحر باز می کنم
این است عاشقان که من امروز
از دوست داشتن
آغاز می کنم
آذر ۱۳۳۶
۞۞۞
آرزوی بهار
در گذرگاهی چنین باریک
در شبی این گونه دل افسرده وتاریک
کز هزاران غنچه لب بستهء امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاهِ قهرپروردت
با قیام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار اید
این زمینهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینهء این تپّه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد
آه… اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه ام جز بُتّه هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته ام امید
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی گیرد
دی ۱۳۳۶
۞۞۞
تشویش
من مرغ آتشم
شب را به زیر سرخ پر خویش می کشم
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیده های دروغین مشوّشم
مرداد ۱۳۳۴
۞۞۞
بوی بهار
مادرم گندم درون آن می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد، غبار چهره آیینه ها را می زداید
تا شب نوروز
خرّمی در خانه ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سر سبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیرآینده
کم کمک این خانه آماده ست
تک درخت خانه همسایهء ما هم
برگ های تازه ای داده ست
گاهگاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیده ام آزاد
این همه می گویدم هر شب
این همه می گویدم هر روز
باز می اید بهار رفته از خانه
باز می اید بهار زندگی افروز
بهمن ۱۳۳۸
۞۞۞
ماه و دیوانه
به یاد روشندل ورامینی
از صدائی گنگ
خواب شیرینم پرید از سر
باز زندان بود وخاموشی
وصدای گام های پاسبانان بر فراز بام
وتکاپوهای نامعلومِ این هم حجرهء من، مردِ دیوانه
.در میان روزنِ پر میله ومهتاب
،پیشتر رفتم
با اشاراتِ سرانگشتش
:ماه را می خواند وبا من زیر لب می گفت
گوش کن ! من کلیدی از فلزِ روشنِ مهتاب خواهم ساخت“
„.وتمامِ قفل ها را باز خواهم کرد
ماه پنهان گشت واو را من به جایش بازگرداندم
پیرمردِ پاکدل قرقر کنان خوابید
:ومرا بگذاشت با خارِ خیالِ خویش
زودتر ای کاش
ماه را می خواند
.دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب
۞۞۞