برای زیور دیدگان
دیدگان را ببند و بیاد آور
چرخان و رقصان
در زیر باران در بهاران
گام برداشتن را
آنزمان که حریر آب
تن جامهء تو می شود
دیدگان را ببند و بیاد آور
درهم پیچیدن سیرسیر جیرجیرکها را
با سوسو زدن ستارگان
در کنارهء کویر، شامگاهان
آنزمان که لاجوردین آسمان
تو را به معراج فرامی خواند
دیدگان را ببند و بیاد آور
نجوای ریشه ها را با ساقه ها
در بزم بوسه باران باد و برگها
در جنگلهای صد رنگ از خزان
آنزمان که خاک مادر
با تو از رَستن و رُستن سخن می گوید
دیدگان را ببند و بیاد آور
شور و شور مرغکان مهاجر را
بر روی دکلها و سیمها
دمی قبل از پروازشان به فراسوی درّه ها و دشتها
آنزمان که ضرب آهنگ قلب تو
میان ترانهء رفتن و نغمهء ماندن
پویا و جوشان در نوسان است
دیدگان را بگشا و پذیرا شو
در گلشن نگاه دوست
رنگین کمان رؤیا را
که از دگرگشت انسانها
در آمیزش و آزمایش در این دنیا
برای تو حکایتها دارد
۞۞۞
Rotenburg an der Fulda
بیست و هفتم مرداد ماه هزار و سیصد و نود و یک