برای سیما، بیتا و گُلِ نار که گرما و روشنائیند
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد
(حافظ)
بُردم بَرِ هر مهتاب
تحریر و تمنّائی
وآن ماهرُخان گفتند
بیهوده چرا آئی؟
با بادِ صبا گفتم
یک دَم بَرِ من بنشین
گفتا که بپا خیز و
همره شو و گیتی بین
زنگار و غبارِ وَهم
از پنجره برکندم
درها همه بگشودم
غفلت سوئی افکندم
دلّاله و واسط را
از دیده و دل راندم
در دفتر دورانها
احوال بشر خواندم
دیدم افق و خورشید
از رنگ و ریا جَستم
با مهر عجین گشتم
افکار به جِد شستم
صد چشمه، زلال و پاک
از کُنهِ روان خیزند
وز هر در و هر روزن
شوری به جهان ریزند
۞۞۞
بیست و یکم تیر ماه هزار و سیصد و نود و یک
Rotenburg an der Fulda