برخاستم و کوزه به دوش
در سایه روشنِ دهر
دیدگان باز و خموش
راهی چشمهء جوشان گشتم
در دلم شوق و خروش
مردگانی دیدم بردگانِ آز و ستم
وه گرفتار خرافات شگرف
زیر بار جهالت کمرها همه خم
چهره ها تیره، عبوس
جانشان تودهء غم
رهروانی دیدم در دامنِ کوه وقت سحر
دلشان بیشهء نور
آسمانِ آرزوهاشان پر اختر
پای نه در بندِ ساحلِ امن
شور پرواز و رهائی در سر
***
هفدهم فروردین ماه هزار و سیصد و نود و یک
Rotenburg an der Fulda