چو می خندی تو
۱۳٤۳
چو می خندی تو می خندد گل خورشید
چو می خندی تو صحرا می شود صد رنگ
چو می خندی تو می رقصد در و دیوار
چو می خندی
غمم آرام می خوابد
امیدم می شود بیدار
اگر بینی گهی آهسته می گویم مشو دلتنگ
که مادر سرنوشتش، گریهء غمها و شادیهاست
چو فرزندش شود بیمار
چو فرزندش ببیند از کسی آزار
چو فرزندش ستمکاری کند بر خویش و بیگانه
چو فرزندش شبانگه دیر کوبد بر در خانه
چو فرزندش شود داماد
و بر شاخ گلی دیگر نهد لانه
بگرید مادر از غمها و شادیها
دل مادر بود دریا
چو می خندی تو، دریا می شود پر موج مروارید
چو میخندی تو می خندد گل خورشید
۞۞۞
دست عشق
۱٣٥٤
اگر پرنده نخواند
اگر که آب نرقصد
اگر که سبزه نروید
زمین چه خواهد کرد؟
چه یکنواخت و بیروح می شود هستی
اگر که عشق نخندد
امید اگر ندرخشد
اگر نباشد شادی
و گاهگاهی درد
از آن کسی گله دارم که آیهء یأس است
و همچو برف زمستان
به هر کجا که نشیند
کند هوا را سرد
چه پر شکوه بود دست عشق بوسیدن
ولی چه ننگین است
چو دست قدرت یک مرد را ببوسد مرد
و آفتاب و زمین عاشقان یکدگرند
چو دست های من و تو که شاخه های ترند
اگر خورند بگرمی بیکدگر پیوند
هزارها گل سرخ آورند و میوهء زرد
۞۞۞
غم مرا چه خوری؟
۱۳٤۱
غم مرا چه خوری؟
من که زندگانی را
چو یک انار درشت
چو یک انار پرآب
به کام خویش فشردم. فشردمش در مشت
فزونتر از همه کس کودکانه خندیدم
فزونتر از همه کس گریه کرده ام پنهان
چو مار غم به دلم زهر ریخت، کوفتمش
که آفتی نرساند به هستی دگران
بسررسیده مرا چند قرن و چندین عمر
در انتظار فراوان و جهد بی پایان
غم مرا چه خوری؟
۞۞۞
بلبل زرّین
۱۳٤۷
بلبل زرّین
ترا در شعر خود
در دست های گرم یاران
در سرود زندگی
در سرزمین های بهاران
در تلاش پرجوانه
در شب آشفتهء چشم انتظاران
در طلوع آفتاب جاودانه
بلبل زرّین
ترا در آشیان عشق پیدا می کنم من
تا کنی باغ دلم را
خرّم از نور و ترانه
۞۞۞