یادواره ها، ژاله اصفهانی، شمارهء دو


من قناری نیستم
۱۳٤۹

من قناری نیستم تا در چمن خوانم ترانه
از چه می خواهی ز من شعر لطیف عاشقانه؟
آبشاران بهاری ریزد از چشمم که کوهم
شعله بر کاغذ زند هر حرف شعرم
من سرود خشمناک یک گروهم
یک گروه عاصی از صبر خسته
چشم باز و دست بسته
درد آنها رنگ دیگر دارد و آهنگ دیگر

نیستم از سرنوشت میهنم یک لحظه غافل گر چه دورم
شاعر دوران دشوار عبورم –
شاعر نسلی که جنگد با ستمکاری و خواری
گر صدایم ره نیابد بر دلی، پندار لالم
با هزازان چشم می بینم جهان را تا نپنداری که کورم
شاعر دوران دشوار عبورم
شاهد عصری که نو گردد زمانه

۞۞۞

انسان و سنگ
۱۳٤٤

تنهائی بی انتها تقدیر سنگ است
تقدیر سنگ است اینکه کور و لال باشد
هرگز نگرید از غمی، هرگز نخندد
بیدرد و بی امید و بی آمال باشد

گاهی به شکل صخره از دریای دوری
سیلی خورد روز و شبان خونسرد و آرام
گاهی به گوری افتد و ناگفته گوید
آن کس که هرگز برنگردد چیستش نام

امّا چو گردد پیکر مردان جاوید
ریزند مردم بر سرش گلهای خوشرنگ
سنگی اگر انسان شود، خوشبخت باشد
ای وای اگر انسان بدبختی شود سنگ

۞۞۞

جهان بهتر
۱۳٥۲

اگر پرسند از من زندگانی چیست؟
خواهم گفت
همیشه جستجو کردن
جهان بهتری را آرزو کردن

من از هر وقت دیگر بیشتر امروز هشیارم
به بیداری پر از اندیشه‌ام
در خواب بیدارم
زمان را قدر می‌دانم
زمین را دوست می‌دارم
چنان از دیدن هر صبح روشن می‌شوم مشتاق
که گویی اولین روز من است این آخرین روز است
در این غوغای افسونگر
چو مرغان بهاری بی قرارَستم
دلم می‌گیرد از خانه
دلم می‌گیرد از افکار آسوده
و از گفتار طوطیوار بیهوده
دلم می‌گیرد از اخبار روزانه
گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد
نه از راز شکوفائی نیروهای انسانی
فضای باز می‌خواهم
که همچون آسمان‌ها بیکران باشد

و دنیائی که از انسان نخواهد قتل و قربانی

۞۞۞

زمین برای تو شد سبز
۱٣٥۳

زمین برای تو شد سبز و باغ رنگارنگ
ز بانگ درهم مرغان چمن پر از غوغاست
نشسته ای ز چه خاموش؟
از چه ای دلتنگ؟
کنون که شاد شکفتست نوبهار دگر
نسیم نرم نوازشگر سحرگاهی
شکوفه چیند و پاشد به پای شانه بسر
چو پرجوانه درختان تو هم جوانی کن
دمی که دست دهد شاد زندگانی کن
و شاخه ای هم ازاین گل بده به همسایه
که درد و غم همه جا همچو سایه همره ماست

تلاش تازه شدن را بهار یادم داد
چگونه بیهده این لحظه را دهم از دست
که لحظه قطره ای از جویبارِ عمِر من است
و آب رفته نیاید به جویباران باز

به تیغ غم سر امروز را چرا ببرم؟
چو این حدیث پذیرم که زندگی فرداست
که جاودانه ز هر لحظه می شود آغاز

۞۞۞

Jaleh Esfahani

Klicke, um auf jaleh-esfahani.pdf zuzugreifen

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s