وطن! وطن
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فرازِِ باغِ باصفای تو
به دوردست مِه گرفته پر گشوده ام
(سیاوش کسرائی، بهمن۱۳۶۲)
(۱)
خموش باش ای سیه دل
مجوی در جنگ و جنایتی دگر جلای خود
نگر که این کوره های مرگ
کنون زبانه می کشند از کران تا کران
چه شد که آن نو رسیده آهوی سبک پای
که خوش به دشت آرزو و شوق می جهید
به ضربه ای رمید و پوده شد؟
و قطره ای که جمع شد به صد طرب
چرا بماند بر نگاه و دیده مضطرب
گره بخورد با فغان و شوره شد؟
و آن کلام پاک صادقانه ای
که در گلوی چو ارغنون می نمود سرفراز
چرا چنین کریه و کر کننده
به آسمان رسید و خموده شد؟
و آن نگاه دلنواز عاشقی
برون زده ز دیدگان دوستی طلب
چرا چو هیمه ای زبان کشید
گر گرفت و دوده شد؟
و آن سرای دلخوشی و راحتی مردمان
که تک تک خشت آن
به مهر و خرد گذاشتند به سالها
چه شد که برای کودکان بیقرار
آوار و مرگ دهان گشوده شد؟
خموش باش ای سیه دل
مجوی در جنگ و جنایتی دگر جلای خود
نگر که این کوره های مرگ
کنون زبانه می کشند از کران تا کران
(۲)
باز اگر محو شود
نفحهء گل، ناز گیاه
زیر سمِ وحشت و مرگ
باز اگر پاره کند
چنگ چپاولگر جهل
دفتر مِهر برگ به برگ
باز اگر رخنه کند
یأس و اندوه بزرگ
در دل این ارگ سترگ
باز اگر سخت زنند
دیوانه سران، بیخردان
بر دل ما تیر خدنگ
باز اگر برهم بزند
جشن و سرور آدمیان
جنگ طلب با سم و شرنگ
سعی به اندیشه کنم
کوی صفا را بنهم
پایه ز جان ، سنگ به سنگ
۞۞۞
بیست و دوّم آبان ماه هزارو سیصد و نود
Rotenburg an der Fulda