نشسته بزیر گنبدی از صدها الماس روشن
درختان نخل در کنار و بزیر پای فرشی چون چمن
صدای سقوط قطرات آب چکاچک در گوش
ار ترنّم مرغان گرفتار در قفس مدهوش
تو را صد بار صدا زده ام، ای همسفر، ای یار
جوابی نیامدست، خاموش مانده ام و بیقرار
ز خود پرسم، در کدامین شهر عشق پرسه میزند این نگار
در زمین و زمانی یگانه و باز جدا ز یار، وای ازین رازآشکار
سیم اردبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
Salz