یک: استاد بزرگوار محمد رضا شفیعی کدکنی
طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشمهای روشنِ براّق
با گیسوئی بلند به بالای آرزو.
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر،
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
۞۞۞
دو: افسانه بهار: از ماست که برماست
گر شادی از ین خانه برفتست………………..چه رفتست؟
گر دیو و ددی داس بدست است………………..که رفتست؟
گر خاور ما گور شهید است………………….که کردست؟
گر خون جوان نقش زمین است……………….چه رسم است؟
گر سردرمیخانه شکستست…………………….چه گَردیم؟
گرحلاّج دگر بار بدار است…………………..چه کردیم؟
گر دستها از هم بگسستست…………………….بجوشیم؟
گر جهل و جنون جابر قرن است…………………خروشیم؟
۞۞۞
سه: افسانه بهار: اشتیاق
غمخوار بیا، زورق خوبان رانیم
تبدار بیا، سرود مستان خوانیم
هشیار توئی، عهد و وفا ارج نهیم
دلدار توئی، دیده و دل یار دهیم
سی و یکم اردبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
Salz