همسفر

تو را از یازده سالگی میشناسم
پیشدستی در سلام بر من واجب مینمود
چه زودتر از من دیده به دنیا گشوده بودی
از همان آغاز مرزها را همیشه بهم میریختی
گاه قلب پسربچه ای را داشتی در بدن دخترکی
دخترکی چون سرو ناز بلندبالا و مغرور
ترجیح میدادی در کنار تیرک دروازه
فوتبال و جدال ما پسرکان را نظاره گر باشی

۞۞۞

کتاب شعر خواندن را از تو فرا گرفتم
به زندگی با دیدگان دگری نگریستن را در کنار تو
مانند امواجی که از انداختن همزمان دو سنگ
به دریاچه ای بوجود میایند
به یکدیگر رسیدیم و درهم پیچیدیم، تنگاتنگ
و بعد از آن آمیزش و آشنائی افلاطونی
از کنار هم گذاشتیم، نگاه من سرد، عاطفه ام بیرنگ
چشمان تو پر از سؤال، عقل و احساست با هم در جنگ

۞۞۞

تا به حال در کنار سواحل رود راین
سوار بر قطار سفر کرده ای؟
گاهاً در کنار رود روان و یشمی رنگی
و زمانی از راین روان به دور
چند دقیقه ای رود را نمیبینی
و لحظه ای دیگر دوباره به آب میرسی
حکایت ما روایت سفر در سواحل راین است
سوار بر قطار
با امواج همجوار
شاید در ایستگاه بعدی
یکی از ما سوار قطار شود
و یا دیگری دل به دریا زند
یکی از رود خارج شود
و یا دیگری از مارآهن بیرون پرد
همسفر بوده ایم
همقدم خواهیم شد
مانند گیسوان بافته
گاه زیر و دیگر گاه زبر خواهیم شد
تا درنهایت
به میلادگاه خرد و احساس رسیم
هزاران رشتهء بهم پیوسته
در بافتی واحد فرو رفته

بیست و هفتم اردبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
Salz

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s