شوقِ شفق

شوقِ شفق

 

 

در بگشودم و بهین برون شدم

رها کردم نگاه و خیال و فکر

مدهوش مهربانی آسمان شدم

ماهرانه می نمود نقش های بکر

نیمهء بالای ابرها خاکستری، سپید

پائین تنه پرفروغ و صورتی در دشتِ نور

خورشید نقش آفرین و خود ناپدید

بوسه ها فرستادمش با سپاس و سرور

خوب می دانستم که پرسخاوت و بی ریإ

بردمد فردا و فرداهای دگر در فلق

تک تک ذرّه های وجودم شود ندا و نوا

در کارزار آفرینشی دوباره و در شوق شفق

۞۞۞

Bad Zwesten

آخرین روز دی ماه هزار و سیصد و نود و پنج

۞۞۞

نسخه برای چاپ

19012017