پرندهء مهاجر
نگاه من چو خوشه ای ز بوسه ها
فرو شده به راستی و روشنی
به دشت و راغ و رودها
میانِ همایشِ ابر و آفتاب و باد
دویده درونِ جنگلِ هزار رنگ شاد
دَمی نشسته در جوارِ تمشک هایِ آبدار
سپرده مِهرش سرفراز و آرام و آشکار
به میوه هایِ آبی و زرد و سرخِ شاخسار
در این پاییز زَرریزِ ابرام و پشتکار
کنون گاه پَرکشیدنی دوباره سَر رسیده است
من آن پرندهء سبکبارِ مهاجرم
که پرپرزنان ز شهدِ جان در آسمانِ سروده و ترانه ام
درون قلبِ خویش و غریب و آشنا
شرابِ امید و شورِ زندگی به شوق پرورانده ام
میان شوره زارِ یأس و ترس و توهّم چو بوده ام
زبون در انتظارِ یک منجّی برون زِ خود نمانده ام
در این پاییز زَرریزِ ابرام و پشتکار
کنون گاه پرکشیدنی دوباره سَر رسیده است
۞۞۞
Rotenburg an der Fulda
چهاردهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج
۞۞۞
نسخه برای چاپ