پرندهء مهاجر

پرندهء مهاجر

 

نگاه من چو خوشه ای ز بوسه ها

فرو شده به راستی و روشنی

به دشت و راغ  و رودها

میانِ همایشِ ابر و آفتاب و باد

دویده درونِ جنگلِ هزار رنگ  شاد

دَمی نشسته در جوارِ تمشک هایِ آبدار

سپرده مِهرش سرفراز و آرام  و آشکار

به میوه هایِ آبی و زرد و سرخِ شاخسار

در این پاییز زَرریزِ ابرام و پشتکار

 کنون گاه پَرکشیدنی دوباره سَر رسیده است

من آن پرندهء سبکبارِ مهاجرم

که پرپرزنان ز شهدِ جان در آسمانِ سروده و ترانه ام

درون قلبِ خویش و غریب و آشنا

شرابِ امید و شورِ زندگی به شوق پرورانده ام

میان شوره زارِ یأس و ترس و توهّم چو بوده ام

زبون در انتظارِ یک منجّی برون زِ خود نمانده ام

در این پاییز زَرریزِ ابرام و پشتکار

 کنون گاه پرکشیدنی دوباره سَر رسیده است

۞۞۞

Rotenburg an der Fulda

چهاردهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج

۞۞۞

نسخه برای چاپ

پرندهء مهاجر