بزرگداشت زندگان: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، شمارهء سه

صبر و ظفر
تهران، بهمن ١٣٦٣
۞۞۞
راهزن
تهران، اردیبهشت ١٣٦٥
۞۞۞
روشن گویا
تهران، دی ١٣٦٥
۞۞۞
در اوج آرزو
تهران، خرداد ١٣٦٦
۞۞۞
غریبانه
تهران، تیر ١٣٦٦
۞۞۞
ازین شب های ناباور
تهران، آبان ١٣٥٧ / ١٣٦٨
۞۞۞
چشمهء خارا
تهران، اسفند ١٣٧١
۞۞۞
بگزین
۞۞۞

صبر و ظفر
تهران، بهمن ١٣٦٣

ای مرغ آشیانِ وفا خوش خبر بیا
با ارمغان قول و غزل از سفر بیا

پیکِ امید باش و پیام آورِ بهار
همراه بوی گل چو نسیمِ سحر بیا

زان خرمنِ شکفتهء جان های آتشین
برگیر خوشه ای و چو گل شعله ور بیا

دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی
ای خوش ترین خوش آمده بارِ دگر بیا

چون شب به سایه های پریشان گریختی
چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا

در خاک و خون تپیدنِ این پهلوان ببین
سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا

ما هر دو دوستانِ قدیمیم ای عزیز
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا

بشتاب ناگزیر که دیرست وقتِ پیر
ای مژده بخشِ بختِ جوان زودتر بیا

این روزگار تلخ تر از زهر گو برو
یعنی به کامِ سایه شبی چون شکر بیا

۞۞۞

راهزن
تهران، اردیبهشت ١٣٦٥

همه آفاق گرفته ست صدای سخنم
تو ازین طرف نبندی که ببندی دهنم

راست در قصدِ سر و چشمِ کج اندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغِ سخنم

آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم

باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کاوَرَد روشنیِ دیده از آن پیرهنم

نتوان عشقِ فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل ازو برنکنم

نه چراغی ست دلِ من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتشِ عشقِ کُهَنم

برس ای موکب نوروزِ خوش آوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم

سایه ! شعرم به دل دوست نشسته ست و خوش است
کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم

۞۞۞

روشن گویا
تهران، دی ١٣٦٥

دیری ست که از رویِ دل آرای تو دوریم
محتاجِ بیان نیست که مشتاقِ حضوریم

تاریک و تهی پشت و پسِ آینه ماندیم
هر چند که همسایهء آن چشمهء نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگهِ مرگ
باطل به امیدِ سَحَری زین شبِ گوریم

زین قصّه پر غصّه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصلهء سنگِ صبوریم

گنجی ست غمِ عشق که در زیرِ سرِ ماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که بَرَد منّتِ فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهلِ قصوریم

او پیلِ دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشنِ گویا به دل سوختهء ماست
ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

۞۞۞

در اوج آرزو
تهران، خرداد ١٣٦٦

بگذار تا ازین شبِ دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بامِ سَحَر بریم

رودِ رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم

لعلی چکیده از دلِ ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم

ای روشن از جمالِ تو آیینهء خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم

دریاب بالِ خستهء جویندگان که ما
در اوجِ آرزو به هوایِ تو می پریم

پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم

آن روز خوش کجاست که از طالعِ بلند
بر هر کرانه پرتوِ مهرش بگستریم

بی روشنی پدید نیاید بهای دُر
در ظلمتِ زمانه که داند چه گوهریم

آن لعل را که خاتمِ خورشید نقشِ اوست
دستی به خونِ دل ببریم و بر آوریم

ماییم سایه کز تکِ این درّهء کبود
خورشید را به قلّهء زرفام می بریم

۞۞۞

غریبانه
تهران، تیر ١٣٦٦

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید

یکی مرغِ چمن بود که جفتِ دل من بود
جهان لانهء او نیست پیِ لانه بگردید

یکی ساقی مست است پسِ پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذّت مستی ست ، نهان زیر لب کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد
به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید

نسیمِ نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بنِ تاک
در این جوشِ شراب است، به خمخانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گلِ پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقهء زنجیر چو دیوانه بگردید

درین کنجِ غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امیّد اگر هست شمایید
درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید

رخ از سایه نهفته ست، به افسون که خفته ست؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

۞۞۞

ازین شب های ناباور
تهران، آبان ١٣٥٧ / ١٣٦٨

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهنِ خود آذرخش آسا درافتادم

چو از هر ذرّهء من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بر بادم

تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، امّا
دری زین دخمه سوی خانهء خورشید بگشادم

الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم

سزد کز خون من نقشی بر آرد لعلِ پیروزت
که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم

به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم

۞۞۞

چشمهء خارا
تهران، اسفند ١٣٧١

ای عشق مشو در خط گو خلق ندانندت
تو حرف معمّایی خواندن نتوانندت

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند
خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

درد تو سرشتِ توست درمان ز که خواهی جست
تو دامِ خودی ای دل تا چون برهانندت

از بزمِ سیه دستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو
تا در شبِ سرگردان هر سو بکشانندت

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

گر دست بیفشانند بر سایه، نمی دانند
جانِ تو که ارزانی گر جان بفشانندت

چون مشکِ پرکنده عالم ز تو آکنده
گر نافه نهان داری از بوی بدانندت

۞۞۞

بگزین

آیینهء عبرت است بنگر
تاریخ ستمگران پیشین

هر آمده رفتنی است ناچار
وندر پی اش آفرین و نفرین

نفرین یا آفرین چه خواهی
!امروز به دست توست بگزین

۞۞۞

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s