بزرگداشت زندگان: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، شمارهء دو

رحیل
رشت، شهریور ١٣٢٦
۞۞۞
زبان نگاه
تهران، آبان ١٣٢٨
۞۞۞
تنگ غروب
تهران، ١٣٣٤
۞۞۞
در کوچه سار شب
تهران، دی ١٣٣٧
۞۞۞
چشمی کنار پنجرهء انتظار
تهران، اردیبهشت ١٣٤٠
۞۞۞
پرواز خاکستر
تهران، دی ١٣٥١
۞۞۞
در دام کفر
تهران، ١٣٥٣
۞۞۞
در فتنهء رستاخیز
تهران، ١٥ اسفند ١٣٥٣
۞۞۞
دوزخ روح
تهران، اردیبهشت ١٣٥٥
۞۞۞
حصار
تهران، خرداد ١٣٥٧
۞۞۞
زندان شب یلدا
تهران، تیر ١٣٥٧
۞۞۞
دلی در آتش
تهران، آبان ١٣٥٧
۞۞۞
مژدهء آزادی
تهران، فروردین ١٣٥٧
۞۞۞
شبیخون
تهران، شهریور ١٣٥٨
۞۞۞
در پردهء خون
تهران، فروردین ١٣٦٠
۞۞۞

رحیل
رشت، شهریور ١٣٢٦

فریاد که از عمرِ جهان هر نَفَسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافلهء عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت

ما همچو خسی بر سرِ دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دلِ دنیا
چون نالهء مرغی که ز یادِ قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمرِ سبک سایهء ما بسته به آهی ست
دودی ز سرِ شمع پرید و نَفَسی رفت

۞۞۞

زبان نگاه
تهران، آبان ١٣٢٨

نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لبِ خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مردِ ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمهء عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصّهء فردوس و تمنّای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچهء عقل
هر کجا نامهء عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکدهء ماست فروغ مَه و مهر
وه ازین آتشِ روشن که به جان من و توست

۞۞۞

تنگ غروب
تهران، ١٣٣٤

یاری کن ای نَفَس که درین گوشهء قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهء جرس

خونابه گشت دیدهء کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحلِ اَرس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای آیت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بوَد خدمتِ عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگرانِ تو بازپس

ما را هوای چشمهء خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

۞۞۞

در کوچه سار شب
تهران، دی ١٣٣٧

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سار شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پرُ ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند

۞۞۞

چشمی کنار پنجرهء انتظار
تهران، اردیبهشت ١٣٤٠

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغِ پرُ شکوفه ، که پرسد بهار کو

نقش و نگار کعبه نه مقصودِ شوقِ ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو

جانا، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بوَد پرده دار کو

ماندم درین نشیب و شب آمد، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیکِ ره شناسِ حکایت گزار کو

چنگی به دل نمی زند امشب سرودِ ما
آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده دار کو

ذوقِ نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس، آن جوانیِ شادی گسار کو

یک شب چراغ رویِ تو روشن شود، ولی
چشمی کنارِ پنجرهء انتظار کو

خونِ هزار سروِ دلاور به خاک ریخت
ای سایه! های هایِ لبِ جویبار کو

۞۞۞

پرواز خاکستر
تهران، دی ١٣٥١

به جز باد سحرگاهی که شد دمسازِ خاکستر؟
که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند
کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا
چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاکستر

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی
کنون در رستخیزِ عشق بین پرواز خاکستر

هنوز این کُنده را رؤیای رنگین بهاران است
خیالِ گل نرفت از طبعِ آتشبازِ خاکستر

من و پروانه را دیگر به شرح و قصّه حاجت نیست
حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر

هنوزم خوابِ نوشینِ جوانی سر گران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از سازِ خاکستر

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم
که بانگی برنیاید از دهانِ بازِ خاکستر

۞۞۞

در دام کفر
تهران، ١٣٥٣

غیر عشق او، که دردش عینِ درمان گشتن است
حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است

خوشدلی خواهی پی او گیر، کاندر باغِ مهر
صبح را از بوی این گل ذوقِ خندان گشتن است

شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
کز فنایِ تن هوای او همه جان گشتن است

تا نهادی گنج رازِ عشق خود در خاکِ ما
قدسیان را ملتمس تشریفِ انسان گشتن است

تا سر زلفِ تو شد بازیچهء دستِ نسیم
کار و بارِ جمعِ مشتاقان پریشان گشتن است

جام بشکستند و اکنون وقتِ گل خون می خورند
حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است

از لب پیمانه، گر سر می رود، لب بر مگیر
مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است

سایه! ایمان خلیلی نیست در این دامِ کفر
ورنه آتش را همان شوقِ گلستان گشتن است

۞۞۞

در فتنهء رستاخیز
تهران، ١٥ اسفند ١٣٥٣

کنارِ امن کجا، کشتی شکسته کجا
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

ز بام و در همه جا سنگِ فتنه می بارد
کجا به در برمت ای دلِ شکسته کجا

فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت
خیالِ بحر کجا این به گِل نشسته کجا

چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

دلا حکایتِ خاکستر و شراره مپرس
به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا

خوش آن زمان که سرم در پناهِ بالِ تو بود
کجا بجویمت ای طایرِ خجسته کجا

چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
نشاطِ نغمه کجا چنگ زِه گسسته کجا

بپرس سایه ز مرغانِ آشیان بر باد
که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

۞۞۞

دوزخ روح
تهران، اردیبهشت ١٣٥٥

من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سَحرخوانیِ من حاجت نیست

این شب آویختگان را چه ثمر مژدهء صبح ؟
مرده را عربدهء خواب شکن حاجت نیست

ای صبا مگذر از اینجا، که درین دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست

در بهاری که بر او چشمِ خزان می گرید
به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست

لاله را بس بُوَد این پیرهن غرقه به خون
که شهیدانِ بلا را به کفن حاجت نیست

قصّه پیداست ز خاکستر خاموشیِ ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست

سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
بادسارانِ هوا را به وطن حاجت نیست

۞۞۞

حصار
تهران، خرداد ١٣٥٧

ای عاشقان، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشیدِ نو شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاهِ غم بیرون کشید
در کلبهء احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشم ما آیینه ای در پیش آن مَه رو نهید
آن فتنهء فتّانه را برخویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مَه را لب به لب
تعبیر این خوابِ عجب، ای صبح خیزان، چون کنید؟

نوری برای دوستان، دودی به چشمِ دشمنان
من دل بر آتش می نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلابِ خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خُم در سبو خونِ دلِ ما می رود
ای شاهدان بزمِ کین پیمانه ها پرخون کنید

۞۞۞

زندان شب یلدا
تهران، تیر ١٣٥٧

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشتِ شقایق چشم در خونِ دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پُر آتش
وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه! سحر خیزان دلواپسِ خورشیدند
زندانِ شبِ یلدا بگشایم و بگریزم

۞۞۞

دلی در آتش
تهران، آبان ١٣٥٧

چه غم دارد ز خاموشی درونِ شعله پروردم
که صد خورشید آتش بُرده از خاکسترِ سردم

به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن
که دشتِ آسمان دریای آتش گشته از گَردم

شرارانگیز و طوفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه آتش درین گرداب می گردم

به شوقِ لعل جان بخشی که درمانِ جهان با اوست
چه توفان می کند این موجِ خون در جانِ پُر دردم

وفاداری طریقِ عشقِ مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راهِ خون آلود برگردم

در آن شب های طوفانی که عالَم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغِ عشق را در سینه پروردم

بر آرای ای بذرِ پنهانی سر از خوابِ زمستانی
که از هر ذرّهء دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آبِ پاکی ریختم بر دستِ بد خواهان
دلی در آتش افکندم، سیاووشی بر آوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشینِ سینه آتش وام می کردم

۞۞۞

مژدهء آزادی
تهران، فروردین ١٣٥٧

باغبان مژدهء گل می شنوم از چمنت
قاصدک کو که سلامی برساند ز مَنَت؟

وقت آن است که با نغمهء مرغانِ سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت

آبت از چشمهء دل داده ام، ای باغِ امید
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

بویِ پیراهنِ یوسف ز صبا می شنوم
مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت

بر لبت مژده آزادی ما می گذرد
جانِ صد مرغِ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پیمانِ درست اند، بیا
که نگون باد سرِ دشمن پیمان شکنت

خود به زخمِ تبر خلقِ در آمد از پای
آن که می خواست کزین خاک کُنَد ریشه کنَت

بشنو از سبزه که در گوشِ گلِ تازه چه گفت
با بهار آمدی، ای به ز بهار آمدنت

بنشین در غزلِ سایه که چون آیتِ عشق
از سرِ صدق بخوانند به هر انجمنت

۞۞۞

شبیخون
تهران، شهریور ١٣٥٨

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در آیینهء جام
تا چه رنگ آوَرَد این چرخِ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امیّد در او
چون به خونِ دلِ ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتشِ یزدانی ما از دَم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنهء خون زمین است فلک، وین مَهِ نو
کهنه داسی ست که بس کِشته درود ای ساقی

منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس که شُستیم به خونابِ جگر جامهء جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دستِ دلِ من بود که در معبدِ عشق
سر به غیرِ تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردشِ می ساخته اند
ورنه بی می ز لبِ جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

۞۞۞

در پردهء خون
تهران، فروردین ١٣٦٠

بهار آمد بیا تا دادِ عمرِ رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم

به عهدِ گل زبانِ سوسنِ آزاد بگشاییم
که ما خود دردِ این خون خوردنِ خاموش می دانیم

نسیم عطرگردان بوی خونِ عاشقان دارد
بیا تا عطرِ این گل در مشامِ جان بگردانیم

شرارِ ارغوان واخیزِ خون نازنینان است
سمندر وار جان ها بر سرِ این شعله بنشانیم

جمالِ سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
سرودی خوش بخوان کز مژدهء صبحش بخندانیم

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عَدن خواهد شد
ز رنگ و بویِ او رمزی به گوش دل فروخوانیم

سحر کز باغِ پیروزی نسیمِ آرزو خیزد
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم

به دستِ رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
بیا تا حلقهء اقبالِ محرومان بجنبانیم

الا ای ساحل امیّد سعیِ عاشقان دریاب
که ما کشتی درین طوفان به سودایِ تو می رانیم

دلا در یالِ آن گلگون گردون تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیبِ این شب سنگین فرومانیم

شقایق خوش رهی در پردهء خون می زند، سایه
چه بی راهیم اگر همخوانیِ این نغمه نتوانیم

۞۞۞

 

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s