به سبز جاودان
وطن! وطن
نظر فکن
به من
که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنودهام
همیشه با تو بودهام
! همیشه با تو بودهام
اگر که حال پرسیم
تو نیک می شناسیم
من از درون قصّهها و غصّهها برآمدم
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاهچشم کدخدا
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعلههای کورهها وکارگاه
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهام
یکی ز چهرههای بیشمار تودهام
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بیکنارهات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پارهها نظر نبود
نبودم از کسان
که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشودهام
گهر ز کام مرگ در ربودهام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند ماندهام
شکنجه دیدهام
سپیده، هر سپیده جان سپردهام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنودهام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهام
نکاستم ز شور تو
نکاستم ز شور تو
به سوز و ساز شمع جان
به شور و بر شرار تو فزوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خستهام
اگر که ایستادهام
و یا ز پا فتادهام
برای تو، به راه تو شکستهام
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانه های سودهام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم، آن یگانهای که بودهام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچههای قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سرودهام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن! وطن
تو سبز جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشودهام
کابل، بهمن ماه ۱۳٦۲
۞۞۞
هوای آفتاب
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند
خوشا به آب و آسمان آبیت
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا، نه همدمی
نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها، نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم …
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگیست
به دوستی، سخن ز جاودانگیست
…
امان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این شکسته خواب می کند
اگر چه بر دریچه ام در آسمان صبح
هنوز هم ملال ابربال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت: دلم هوای آفتاب می کند
مسکو، شهریور ١٣٧٢
۞۞۞
بیداری گل سوی چمن میکشدم
بلبل دل و، باد، پیرهن میکشدم
در گوشهء خاک غربتم بوی بهار
می آید و جانب وطن میکشدم
کابل، فروردین ١٣٦٣
۞۞۞
پل
همهء باورم آن بود که من
در گذز از پل مخروبهء این درّهء مرگ
پیشگامی هستم چاپک پا
لیک لغزیدن بسیارم آموخت که امروزم را
پاره سنگی باشم در پی پل
کز فرازش، شاید
پای دیروز سلامت برسد بر فردا
مسکو، اردیبهشت ١٣٧٣
۞۞۞
ما برمیگردیم
ما روزی عاشقانه برمیگردیم
بر درد فراق چاره گر میگردیم
از پا نفتاده ایم و تا سر داریم
در گرد جهان به دردسر میگردیم
خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هرچند که با دیدهء تر میگردیم
خاکستر ما اگر که انبوه کنند
ما در دل آن توده شرر میگردیم
گر طالع ما غروب غمگینی داشت
بگذار، سپیدهء سحر میگردیم
چون نوبت پرواز سمندر برسد
ما سوختگان صاحب پر میگردیم
نایافتنی نیست کلید دل تو
نایافته ایم !؟ بیشتر میگردیم
از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب ! بگو بگو که برمیگردیم
کابل، مهرماه ١٣٦٢
۞۞۞
ریشه و جنگل
من شاخه ای ز جنگل خلقم
از ضربهء تبر
بر پیکر سلالهء من یادگارهاست
با من مگو سخن ز شکستن
هرگز شکستگی ببرِ ما شگفت نیست
بر ما عجب، شکفتگی اندر بهارهاست
صد بار اگر بخاک کشندم
صد بار اگر که استخوان شکنندم
گاه نیاز باز
آن هیمه ام که شعله برانگیزد
آن ریشه ام که جنگل از آن خیزد
کابل، آبان ماه ١٣٦٢
۞۞۞
غوغای بهار است و هوس تازه کند
زین حال و هوا زمین نفس تازه کند
حبس است دلم نگویم آزادش کن
امّا چه شود اگر قفس تازه کند !؟
کابل، فروردین ماه ١٣٦٣
۞۞۞
پایان هیچ کار، پایان کار نیست
ورنه نظام هستی ما پایدار نیست
هر اختری که میچکد از چشم این سپهر
اشکی زدودنی است، غمی ماندگار نیست
١٣٧٣
۞۞۞
تا شبچراغ دريا
روی دريای گران را چشمه ديد
جويبار جان به درياها رسيد
ای گل غافل درين سبزينه دشت
اشک و خون است و نه آب اين سرگذشت
حال ما در لرزش شبنم ببين
!ياد ما را پاک دار ای نازنين
بانگ دريا تا برآمد از گلو
ريختند از هر کناری سوی او
چشمه سار و جويبار و شط و رود
هر کجا هر جان جوشانی که بود
نيز من يک تن ز ره پويان شدم
جستجوی جمع را جويان شدم
از تبار کوهسارم ابر زاد
سربلند و پاکدل آزاد و شاد
قطره ای بودم زباران آمدم
تا به جشن جويباران آمدم
پس دويدم از ميان تل و تنگ
بارها پا و سرم آمد به سنگ
صخره های سخت بالم کوفتند
بادهای سهم يالم روفتند
دشت تشنه می کشانيدم به خاک
تندی هر تنده می کردم هلاک
هم نماندم در دل مرداب ها
هم رهاندم جان زپيچ و تاب ها
گاه زير شاخه ها پنهان شدم
گاه همچون نقره ای عريان شدم
در علف های مشوّش ريختم
با زمين و آسمان آميختم
سرزنش ها خوردم از گل خارها
پيکرم پر خون شد از پيکارها
پای اما پس نبردم از نبرد
کردم آن کاری که می بايست کرد
هر که را انديشه اين راه بود
پيش بردم پيش بردم با سرود
سال ها بگذشت سنگين روز و شب
تا چو مشتاقان رسيدم بر مصب
اينک آن دريای ديگرگونه ساز
پای تا سر شور با آغوش باز
کوهه های موج و بانگ و شورها
بازی آئينه ها و نورها
پيچ و تاب و زير و بالاهای آب
در ميان بازوان آفتاب
واله و مشتاق درهم تاختيم
نغمه ها در نغمه ها انداختيم
تا گرفتم دامن گرداب ها
سر برآوردم به پای آب ها
خُرد گشتم در درشتی های موج
تا زپشت موج ها رفتم به اوج
تاب دريا تا مرا در پر گرفت
دايه دريا مرا در بر گرفت
سر نهادم همچو طفلی پر فغان
بر سر سينه در خود طپان
بر سر آن سينه بی پا می شدم
قطره قطره موج و دريا می شدم
خوانده می شد شعر من از هر کنار
با لبان و با دهان بیشمار
جای آن باريکه جوی بی نمود
در تنم بحری به آوا می سرود
اينک آن بی تاب بی پايان منم
همچنان در کار فردا می تنم
تا برآرم گوهری چون شبچراغ
از تو می گيرم به هر ساحل سراغ
۞۞۞