بزرگداشت زندگان: محمد رضا شفیعی کدکنی، شمارهء پنج

رهاوی
۞۞۞
شیار هوا
۞۞۞
بانگ نای
۞۞۞
پردگیان
۞۞۞
درخت روشنائی
۞۞۞
پژواک
۞۞۞
موعظهء درخت
۞۞۞
بیابان طلب
۞۞۞
درین قحط سال دمشقی
۞۞۞

 

 

رهاوی
١٠ اردیبهشت ١٣٧٢

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در تنگناشان باز شادی های بسیار شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب
نان
آواز
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه
پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادیِ آغاز
(ور فزونتر، باز هم خواهی … بگویم، باز؟)

آنچنان بر ما به نان و آب
اینجا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود

۞۞۞

شیار هوا

چندین هزار فرسخ شادی، میان چشم
در کنه آب و منظر نیلاب آسمان
هشیاری رگان علف ها و برگ ها
بالیدن یقین ز تماشاگه گمان

زین سان خموش و سرد نشستن جنایتی ست
بی اعتنإ به پویهء پنهانی بهار
وقتی که بال چلچله، یکریز و ناگزیر
در آیش وسیع هوا میزند شیار

۞۞۞

بانگ نای

کمی عمیقتر از این، به کنه قصّه نظر کن
دو گام
پیش گذار و
زسطح لحظه گذر کن
ببین که در ته این چاه
ناله می شنوی؟
اگر که رسته نی آنجا
برآر و
زمزمه سرکن
هر آن صدا که از آن نی برآورد نفس تو
حقیقتی ست
جهان را
بدان بخوان و خبر کن

۞۞۞

پردگیان
١٣٥٦

کنار باور سبز صنوبرها
میان شمعدانی ها و شبدر ها
جهان در لحظه ای زیباست
اگر این ظلمت و زنگار
که میبندد ره دیدار
بگذارد
تمام روشنائی نامهء باران
مدیح رستگاری هاست
فراخای جهان سرشار ار آزادی و شادی ست
اگر این دیو و این دیوار
بگذارد

۞۞۞

درخت روشنائی
١٣٥٦

تو درخت روشنائی، گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنائی، همه شوق ها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت، انتظارت
هله ای نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا بروی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمهء صبوحم
گل و نکهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را
نفس نسیم بندد به چراغ لاله آذین؛
به سحر که میسراید ملکوت دشتها را
اگر این کبود خاموش سراچهء شیاطین
تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست
و گِرَم نسیم این شب
به درنگ نیلگون خواند
به نگاه آهوان
بر لب چشمه سار – سوگند
که نشنوم حدیثی
چه سپیده های رویان
که در آستین فرداست
بهل ای شکوه دریا که ز جوکنار ایّام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنان باران
به ستاره برگ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنّم تو بادا و
شکوه جاودانه

۞۞۞

پژواک
٦ تیر ١٣٦٩

می جهد این چشمه در اعماق خاک
می تپدش قلب درون مغاک
تیرگی تنگ نبندد رهش
قلب زلالش همه تابندگیست؛
زندگیست

ریشهء خار و رگ خارا بر او
راه نبندد به گه جستجو
زان که رهش روی در آیندگیست؛
زندگیست

شعر من این چشمه که بندی رهش
تا دل یاران نشود آگهش
راه گشاید به لب مردمان
زان که همه از زمرهء زایندگیست؛
زندگیست

راست که در کوه که دادی ندا
از همه اطراف بپیچد صدا
من چو کنم زمزمه ای را ادا
خلقش، در حال، به خوانندگیست؛
زندگیست
زندگیست

۞۞۞

موعظهء درخت
١٠ مرداد ١٣٧٢

مثل درخت پا به نوروزی
گاهی توان از سوی دیگر هم جهان را دید
و روزِ ابر، اندیشه های آفتابی داشت
و با کمی اندیشه و لختی درنگ اینجا
ای پس نهانِ آشکارا و آشکارای نهان را دید

هم میتوان از روی قلّه
هر چه را
در عمق درّه
ناگهان در یک نگه پیچید

وآنگاه
بس کوتهی هایِ بلند از ارتفاعِ کوتهان را دید

و میتوان، گه گاه
با خیره گشتن در خم بازار طرّاران
با پوزخندی هوشیاری های خیل ابلهان را دید

با پرسش دشوارهء „دانستن آیا چیست؟
آسان توان، ناگاه، عجز آگهان را دید
پس میتوان از سوی دیگر هم جهان را دید

۞۞۞

بیابان طلب

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وآن جهان را بیکران در بیکرانی یافتم
جسته ام آفاق را در جام جمشیدِ جنون
هر چه جز عشقِ تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخندِ خورشیدِ سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نَبوَد که من مانند موج
رفتم از خود تا دراین دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سالها
تا دراین ره نقشِ پای کاروانی یافتم
روشنی بخشِ گلستانم چو ابر نوبهار
وین صفای خاطر از اشکِ روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دلِ بی آرزوی خود جهانی یافتم

۞۞۞

درین قحط سال دمشقی
١٧ مرداد ١٣٤٩

کلامی برافروز، از نو، خدا را
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا

چراغ کلامی که من پیش پا را ببینم
درین روشنی های ریمن
خدا درخسوف است و ابلیس تابان
چراغی برافروز تا من خدا را ببینم

درین قحط سال دمشقی
اگر حرمت عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق
وگرنه به هنگام عیش و فراخی
به آواز هر چنگ و رودی
توان از لب هر مخنّث
رهِ عاشقی را شنودن سرودی

کلامی برافروز، از نو، خدا را
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا

۞۞۞

 

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s