یادواره ها، ژاله اصفهانی، شمارهء پنج


نوروز
باکو، ۱۳۲٦

خجسته سال نوین است و آرزومندم
که سال نو به شما خرّم و همایون باد
درختِ خسته و عریان دوباره شد پرگل
خرابه های گلستان دوباره شد آباد
به شادی گل و شور بهار و شوق چمن
قسم، که ریشهء غم را به باد باید داد
برای ما که سر سپردیم به آزادی
چه جای غصّه اگر رفت آشیان برباد
مگر پرنده نسازد دوباره لانهء نو
چو آشیانهء او گشت طعمهء صیّاد؟
اگر چه مهر عزیزان نمی رود از دل
وگرچه خون شهیدان نمی رود از یاد
به جای نالهء غم، دست همدگر گیریم
که برکنیم ز هر گوشه ریشهء بیداد
امیدوارم، ببینیم جمله روزی را
که گشته ملّت ایران ز رنجها آزاد
در انتظار چنان روز ژاله می گوید
خجسته سال نوین بر شما مبارک باد

۞۞۞

مرغ مهاجر
۱۳٦۳

پَرافشان شو، ای مرغ، مرغ مهاجر
تو که عاشق آتش آفتابی
تو که روح بیتاب پرالتهابی
تو که دل نبستی به موج سرابی
تو که تشنهء چشمهء گرمسیری
ز جانهای دلسرد، سیری
تو که پرشراری، تو که بیقراری

پَرافشان شو، ای مرغ، مرغ مهاجر
که باز این زمان، وقت کوچ است و کوشش
چمن سربسر غرق خون آست و آتش
نه آنجا دلی خوش
نه شادی به دلهای دور از دیاران
تو ای آرزومند دیدار یاران
چنین است همواره تقدیر تلخت
که در آشیانه نبینی بهاری

بسا روی گردانده ای از خزانها
بسا دیده ای سرنگون آشیانها
بسا کوچ کردی تو با کاروانها
بسا غم که در سینه پنهان نمودی
به هنگام سختی، تو با دست تنها
بسا کار مشکل که آسان نمودی
چراغی شدی در گذرگاه تاری

پَرافشان شو، ای مرغ، مرغ مهاجر
سفر کن به بی انتهای افقها
بینداز خود را در آغوش دریا
سر موج بنشین و هر سو شنا کن
دل و جان خود را ز غمها رها کن
مبادا بنالی
سرود و نوا شو
طلوع سحر تندر ابرها شو
امید و نوید و تلاش و تمنّا
از اینها، به هر کس بده یادگاری

۞۞۞

مادران صلح می خواهند
۱۳۲۹

برای پسرم بیژن

ای کودک دلفریب زیبا
وی میوهء زندگانی من
آئینهء روشن است رویت
از کودکی و جوانی من
من عمر عزیز رفته ام را
در روی تو می کنم تماشا
بینم ز دریچه های چشمت
آیندهء پر سعادتی را
چشمت دو ستارهء درشت است
چون اختر بخت تو درخشان
بوی نفس معطّر تو
آرام دل است و راحت جان
آنگه که دو دست کوچک تو
چون حلقه فتد به گردن من
گوئی بودم جهان در آغوش
لرزد ز محبتت تن من
مادر چه فدائی عجیبی است
از خود گذرد برای فرزند
مادر دل و جان زندگی را
با مهر کند فدای فرزند
ای کودک دلنشین زیبا
وی نوگل زندگانی من
گر سر بدهم نمی سپارم
یک لحظه تو را به دست دشمن
گر پشه به صورتت نشیند
از جای پرم شوم دگرگون
آخر چه تحمّلی که بینم
افتی تو میان آتش و خون
گر چشم مرا کنند از جای
گر قلب مرا کنند پاره
حاضر نشوم که شعلهء جنگ
آتش زندت به گاهواره
چون من، همه مادران گیتی
دارند ز جنگ نفرت و ننگ
ای لعنت مادران دنیا
بر هر که فروزد آتش جنگ

۞۞۞

می پرسی از من اهل کجایم؟
۱۳٤۱

می پرسی از من
اهل کجایم؟
من کولی ام
من دوره گردم
پروردهء اندوه و دردم
بر نقشهء دنیا نظر کن
با یک نظر از مرز کشورها گذر کن
بی شک، نیابی سرزمینی
کانجا نباشد در بدرهم میهن من

روح پریش خوابگردم
شب های مهتاب
در عالم خواب
بر صخره های بیکرانِ آرزوها، رهنوردم
با پرسش اهل کجائی
کردی مرا بیدار ازین خواب طلائی
افتادم از بام بلند آرزوها
در پای دیوار حقیقت

می پرسی از من
اهل کجایم؟
از سرزمین فقر و ثروت
از دامن پر سبزهء البرز کوهم
از ساحل زاینده رود پر شکوهم
وز کاخهای باستان تخت جمشید

می پرسی از من
اهل کجایم؟
از سرزمین شعر و عشق و آفتابم
از کشور پیکار و امید و عذابم
از سنگر قربانیان انقلابم

در انتظاری تشنه سوزد چشمهایم
میدانی اکنون
اهل کجایم؟

۞۞۞

اگر هزار قلم داشتم

اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز می نوشتم من
حماسه ای و سرودی به نام آزادی

اگر فرشتهء عصیان و خشم بودم من
هزار سال از این پیش می ربودم من
سکوت و صبر غم آلودهء غلامان را
به کوی برده فروشان روانه می گشتم
برای حلقه به گوشان سرود می خواندم
که ضد بردگی و برده دار و برده فروش
کنیزکان دل آرا، غلام های دلیر
بپا کنند هزاران قیام آزادی
که هیچ کس نشود بندهء کسی دیگر
که راه و رسم غلامی رود ز یادِ بشر
کسی نباشد حتّی غلام آزادی

اگر هزار زبان داشتم – زبان رسا
به هر چه هست زبان در سراسر دنیا
به خلق های گرفتار ظلم می گفتم
به ریشه های اسارت اگر که تیشه زنید
گرفته اید شما انتقام آزادی

بروی سنگ مزارم به شعله بنویسید
که سوخت در طلب، این تشنه کام آزادی
چه عاشقانه به دیدار آفتاب شتافت
که بشکفد سحر سرخ فام آزادی

هزار سال دگر گر ز خاک برخیزم
به عصر خویش فرستم سلام آزادی

هزار سال دگر نسلهای انسانی
ز یک ستاره به سوی ستارهء دیگر
چو می روند به دیدار هم به مهمانی
ز موجهای به جا مانده بشنوند آنها
ز قرن پرشرر ما پیام آزادی

۞۞۞

نکند

نکند شعله ها شود خاموش
نکند غنچه ها شود پرپر
نکند نعره ها شود ناله
وز خَس و خار پر شود سنگر

نکند بیخبر به خواب رود
چشم شب زنده دار بیداران
آن که در جست و جوی توفان بود
دل کند خوش به نم نم باران
نکند خشمگین فرود آید
مشت یاران به سینهء یاران

نکند آرزو اسیر شود
نکند بندگی شود آزاد
نکند رزم ها به باد رود
عشق و آزادگی رود از یاد

۞۞۞

تهران و جنگ
دی ماه ۱۳٥۹

بال سیاه و مدهش اهریمن جنگ
افتاده سنگین بر شب های تهران
تنها چراغ روشن شهر
ماه است، ماه کهربائی
سوزد فراز بام ناپیدای تهران
تهران تاریک
تهران خاموش
تهران زیبای سیه پوش

تابد چو خورشید سحر بر کوه البرز
بر آن همه برف طلائی
دل گر نگردد عاشق شیدای تهران
دل نیست
سنگ است

امّا چه جای عشقبازی با طبیعت؟
امروز جنگ است
از سرنوشت میهن و مردم جدائی
ننگ است
ننگ است
مائیم و ایران
دریای خشم و خون و توفان
ننگ است سنگ ساحل آرام بودن
با این همه ایثار جانبازان عاصی
ننگ است خودبین بودن و خودکام بودن

کی می توان در خانه، شب آسوده دل خفت؟
وقتی هزاران هموطن، بی خانمانند
آوارگان جنگ، جنگ بی امانند

تهران تاریخ آفرین
تهران مغرور
بینم شبت را غرقه در نور
بینم ز پیروزی شود
سرتاسر ایران
چراغان

۞۞۞

Klicke, um auf jaleh-esfahani.pdf zuzugreifen

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s