برای سپیده
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
هوشنگ ابتهاج، ه.الف. سایه
نگاه کن از بلندای دانش زمانه ات
به این کهن دیار
در مرز انفجار
نگاه کن به گرد غم، نشسته بر آشیانه ات
چرا چنین جنون
چرا مرگ و خون
در این سرای
خردمند کم نبود و نیست
ولی اگر دری به روشنی گشوده شد
تا که نور
تکبّر و گزافه، ، جهل و زور
عیان کند به چشم مردمان
سپاه شیخ وموبدان
خیل شاه و مفتیان
سراسیمه از ره رسید
هر دلی که برای خرد می تپید
هر نهالی که به شوق زندگی به گُل می نشست
زیر پای این این مرگ آورانِ شب پرست
خون شد و پرپر شد و از هم گسست
از شست و شوی مغزها
در طول هزاره ها
این چنین خرافه و توهّم به جانها برآمدست
در قلمرو قائدانِ مرده پرست
گر تو دم از مهر و خورشید میزنی
باید نخست
شب را ز قلب و ز مغز خود برون کنی
۞۞۞
بیست و سوّم شهریورماه هزارو سیصد و نود
Rotenburg an der Fulda