آزادی و آزادگی و امیدِ بهاری که نهفته است در دامن فردا
بی شاید و امّا
در خود بگرفته همه شور و شعر و شعورم
از قافله دورم
بیتابی و طلب طرحی هر چند که در بستر رؤیا
وین شوق و تمنّا
سرچشمهء این رود زایندهء سرمست سرودم
غافل نغنودم
پندم نده، ای آرام گرفته در ساحلِ انسان کشِ سخت فریبا
هر چند که زیبا
چون عشق به جوش آمده دریاست در اعماق وجودم
در سیر وصعودم
زخمم نزن، ای مانده کنون در پستی خوش ظاهر و دردا
کو آن همه سودا
حالی که در سحرِستبریِ سبلان و دماوند و سهندم
سیمرغ پسندم
دهم آذرماه هزارو سیصدو هشتاد و نه
Göttingen