یادواره ها، فریدون مشیری

و خداوندِ ایشان انسان را آفرید. و برای انسان غم را برگزید. و برای استمرار غم گرامیداشت روضه و نوحه و ناله را برپا داشت. و برای تمکین انسان به ستم و زور، تحقیر زندگی در این جهان و تحبیب مرگ و پس از مرگ را روا دانست. و برای جلوگیری از اندیشه و تردید چماق جهنم وانگ الحاد را بوجود آورد

زنده یاد فریدون مشیری، این پیام آور مهر و مدارا، در این باره سروده ای دارد جاودانه

نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان
روي كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب
…
پيوسته است
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست
جهان بيمار و رنجور است
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است
…
نمي خواهم بميرم، اي خدا
اي آسمان
اي شب
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است

***********************************************************

از دل افروزترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی
سحری بود و هنوز
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
گل یاس
عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس در آمیخته بود

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : « های
بسرای ای دل شیدا ، بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزتزین شعر جهان را بسرای

آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم
روح در جسم جهان ریخته اند
شور و عشق تو برانگیخته اند
تو هم ای مرغک تنها بسرای

همه درهای رهایی بسته ست
تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای
بسرای … »

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم
در افق ، پشت سراپرده نور
باغهای گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر ؛
غنچه ها می شد باز

غنچه ها می شد باز
باغهای گل سرخ
باغهای گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفت
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی

همه عالم به تماشا برخاست

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم

دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند

دو صنوبر در باغ
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند
مرغ دریایی ، با جفت خود ، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور

چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق
در سراپرده دل
غنچه ای می پرورد
– هدیه ای می آورد –
برگهایش کم کم باز شدند
برگها باز شدند
– « … یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش
با شکوفایی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوش تر از تافته یاس و سحر بافته ام
« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است
دامنی پر کن از ین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست

در دل مردم عالم ، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید

تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت
نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو
دوستم داری؟ را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s