می خندی و می گرئی
این بینم و آن خوانم
در سینه گلی داری
می بویم و می جویم
وای از ستم جابر
از سینه گلت ترسد
می کاود و می درّد
تا برکند او هر سد
دستت بده ، برخیزیم
این قصّه دراز آمد
اندیشه و مهر، مرهم
این غصّه بسرآید
Berlin
نخستین روز آبان ماه هزارو سیصدو هشتاد و نه