بزرگداشت زندگان: محمد رضا شفیعی کدکنی، شمارهء شش

ندای هنگام
۞۞۞
پارادوکس
۞۞۞
آوارگی
۞۞۞
وصل
۞۞۞
دور و تسلسل
۞۞۞
حکایت
۞۞۞
از یک سخنِ تو
۞۞۞
شور امیرُف
۞۞۞
عقربه هایِ ترس
۞۞۞
لحظهء بدرود
۞۞۞
از برگهایِ شادی
۞۞۞
پاسخ
۞۞۞
مرثیهء عشقی
۞۞۞
سنجاب ها
۞۞۞
انتظار
۞۞۞
شهرزاد
۞۞۞
آن سان که با شکوفه ها
۞۞۞
در لحظهء حضور
۞۞۞
خدا و ابلیس

۞۞۞۞۞۞۞۞۞

ندای هنگام

آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنّمی بیدار
می زند نغمه،
نیست معلومم
آخرین شِکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار؟

۞۞۞

پارادوکس

اینجا، که منم، کفری و ایمانی کو؟
وین دغدغه را حدیثِ پایانی کو؟
شیطان آمد وسوسه ام کرد، امروز
که «ای ساده لوح! شیطانی کو؟

۞۞۞

آوارگی

یک چند زمانه ام به تردید گذشت
و ایّام دگر به بیم و امّید گذشت
زین واژه به واژهء دگر، آواره
عمرم همه، در وطن، به تبعید گذشت

۞۞۞

وصل

تا قبلۀ عشق را مقابل نشود
دل، گرچه دل است، باز هم دل نشود
دریای دو روح تا نیامیخت به هم
.ز آمیزش جسم، وصل حاصل نشود

۞۞۞

دور و تسلسل

عمرم همه صرف شد، خدایا
،در چنبرِ این سخن که آیا
حُسن است که عشق را گزیند
یا عشق که حُسن آفریند؟

۞۞۞

حکایت

آن یکی افتاد ناگاهان به رود
موج پیچان گشت و او را درربود
„گفت یاری: „هان کجا با این شتاب؟
„گفت: „از من پرسی این را یا ز آب؟

۞۞۞

…از یک سخنِ تو

عشقی که به عقل می ستیزد این است
عقلی که ز عشق می گریزد این است
،از یک سخن تو مست گشتم ،عمری
!مستی که ز راهِ گوش خیزد این است

۞۞۞

شور امیرُف

در این سرودِ ساده چه رازی ست
که با شنیدنش
دل جانب ترانهء شادم نمی رود
ɷ
خنیاگرانش را همه کشتند
و شاعرانش
از وطن
آواره گشته اند
ɷ
با این همه هنوز
هر کار می کنم
آهنگِ این سرود
.ز یادم نمیرود

۞۞۞

عقربه هایِ ترس

یا رشوه ای به ساعت دیوار
پنهان بده که دیرتر از پار
ما را برد به جانبِ دیدار
ɷ
یا پیشِ رویِ مردمِ عالم
ششلولِ خویش را بدرآور
.شلیک کن به ساعتِ دیوار

۞۞۞

لحظهء بدرود

در خداحافظی اش رفتنِ ایمانم بود
شعلهء صاعقه در روحِ پشیمانم بود
غم به شکلی به من آویخت که نشناختمش
گر چه از عهدِ عزل خود ز ندیمانم بود
همه دیدند در آن لحظهء بدورد و درود
حالتِ شام غریبانِ یتیمانم بود
شد از آن زلزله ویرانیِ روحم آغاز
گیرم اعصاب خود از آهن و سیمانم بود
رفت و با رفتن او هجرتِ جان شد آغاز
.دل مهاجر شد اگر تن ز مقیمانم بود

پائیز ١٣٤٨

۞۞۞

از برگهایِ شادی

چشمهای تو
نامهای دیگری برای مرگ و زندگی
در نگینِ دوست داشتن
ɷ
چشمهای تو
روشنایِ قدسیِ درختِ طور
در شبِ شبانِ وادیِ سخن
ɷ
چشمهای تو
در کمانچهء نسیم و جویبار
پردهء رهائیِ وطن
ɷ
چشمهای تو
آهوانِ دشتهایِ انزوا و
. آرزوی من

۞۞۞

پاسخ

،صدا
آرایشِ مرغ است
،و مرغ
آرایشِ شاخِ درختِ باغ
درخت آرایشِ صبح است و
صبح از باغ در اشراق
کنون دریافتی کز چه
ندارد زندگی آرامشی
وقتی صدائی نیست
.در آفاق

۞۞۞

مرثیهء عشقی

من نمی دانم که راهی
هست کوته تر ز آهی
هیچ در بین زمین و آسمان
آیا؟
ɷ
شاعران را می توان
با یک گلوله
کشت
شعر را هم می توان
آیا؟

۞۞۞

سنجاب ها

سحرگه که رنگین شدند آب ها
برافتاد بر چهرشان تاب ها
،شد از باد بیداردل، سبزه زار
همه مخملی سربه سر خواب ها
،نمودند در برکه طرحِ افق
چو تصویرها در دلِ قاب ها
جهید از سرِ سنگ در آب، غوک
چو غوّاص ها و گهریاب ها
ɷ
در این لحظه ای که نه روز و نه شب
در این مرزِ بیداری و خواب ها
مرا غرقه در خویش کرده ست و محو
نجیبانه هنجار سنجاب ها
از این شاخه بر شاخ دیگرجهند
چو بر کوک سنتور مضراب ها
درین بهتِ پرجذبه ، پرسم ز خویش
چه بوده ست مفتاح آن باب ها؟
چه دارند در سر، چنین شادمان
از آن نورها و از آن ناب ها؟
بجز عشق ، این جوهر زندگی
در ین عهد، نایابِ نایاب ها
چراغی کزان روشنی یافته ست
.حریم کلیسا و محراب ها

پرینستون، سال ١٩٧٥

۞۞۞

انتظار

در خانه هیچ کس نه و
بیرون
بارانِ بیقرار
،چتری گشوده باز
بسته گلی ودستهء عشقی
،بر در
.در انتظار

۞۞۞

شهرزاد

بیدارخواب این شب هارم
آنک شبی درازتر از آن هزار شب
این شب که هیچگاه نرفته ست
کابوس آن به هیچ فسونی ز یادِ من
با این همه خوشم که به هر حال
تو در شب هزار و یکم نیز
.تنها مخاطب منی وشهرزادِ من

۞۞۞

آن سان که با شکوفه ها

ای برتر از هرآنچه تو را نام
با ما سخن بگوی دگر بار
بی منجی و میانجی و پیغام
ɷ
دیری ست واژه های تو را خلق
روی لبانِ زشتِ زیانکار
بر مرکبی ز عربده بینند
آمیخته به دودی از اوهام
ɷ
دیگر کلامِ تو „کلمه“ نیست
„آن هدیه ای که بود در“آغاز
نتوان در آن به دیده درآورد
آن ترّی و طراوت و الهام
ɷ
با ما سخن بگوی برهنه
بی منجی و میانجی و پیغام
.آن سان که با شکوفهء بادام

۞۞۞

در لحظهء حضور

„در آن“ مکانِ شرقی
در لحظهء حضور
خرمای تازه داد بر از
شاخسارِ خشک
ɷ
امّا
در روزگارِ ما
،این روزگارِ خشک
،از بهر مریمان زمان
،زیر آسمان
(آتشفشان رنج ز „روح الشرور“ دهر)
از شاخِ نخلِ تازه
فروریخت
! خارِ خشک

۞۞۞

خدا و ابلیس

دیروزها که با تو گذر داشت، عمرِ من
فرداترین صحایفِ شعرِ زمانه بود
من بودم از قبیلهء ابلیس و
تو خدا
« .با تو دلم به مهر و مودّت یگانه بود »

۞۞۞

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s