بزرگداشت زندگان: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، شمارهء هشت


سروده های زندان
هفتم اردیبهشت ١٣٦٢ – چهارم اردیبهشت ١٣٦٣

منبع: پیر پرنیان اندیش / میلاد عظیمی و عاطفه طیّه در صحبت سایه. انتشارات سخن. تهران، ١٣٩١

زندانی شدن سایه در سال ١٣٦٢ از مهمترین وقایع زندگی او بوده که تأثیری قاطع بر مسیر زندگی او و خانواده اش داشته است. شعرهایی که او در این دوره سروده از فرازهای فاخر حبسیه سرایی در تاریخ شعر فارسی است. سایه بارها با ما در بارهء روزهای زندان گفتگو کرده و ریزترین جزئیات را هم تعریف کرده است. در اردیبهشت ١٣٦٢- روزهای اوّل زندان- غزلی سروده که کاملاً تلقّی او را از زندانی شدنش بازتاب می دهد


دل شکستهء ما همچو آینه پاک است
بهای دُر نشود گُم اگر چه در خاک است
ز چاکِ پیرهنِ یوسف آشکارا شد
که دست و دیدهء پاکیزه دامنان پاک است
نگر که نقشِ سپید و سیه رهت نزند
که این دواسبهء ایّام سخت چالاک است
قصورِ عقل کجا و قیاسِ قامتِ عشق
تو هر قبا که بدوزی به قدّ ادراک است
سحر به باغ درآ کز زبانِ بلبلِ مست
بگویمت که گریبانِ گل چرا چاک است
رواست گر بگشاید هزار چشمهء اشک
چنین که داسِ تو بر شاخه های این تاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
صفای چشمهء روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از همه سو تندبادِ خاشاک است
صدای توست که برمی زند ز سینهء من
کجایی ای که جهان از تو پُر ز پژواک است
غروب و گوشهء زندان و بانگِ مرغ غریب
بنال سایه که هنگامِ شعرِ غمناک است
دل حزینم ازین نالهء نهفته گرفت
بیا که وقت صفیری ز پردهء راک است

۞۞۞

از وقتی که وارد کمیتهء مشترک شدم، دقیقاً ٨٤ روز چشم بسته بودم


چشم بستندم که دنیا را مبین

دل ز دنیا کنده ام من پیش ازین
مال دنیا مال دنیا ای کریم
با تو در دنیا و عقبی ننگریم
دیده ام بس چشم باز بی حضور
مانده از دیدار آن دلدار دور
وی بسا خلوت نشین پاکباز
چشم بسته رفته تا درگاه راز
آن که چشمم داد بینایی دهد
سینه را انوار سینایی دهد

۞۞۞


تنگه
اسفند ١٣٦٢

صبر کن ای دل پر غصّه در این فتنه و شور
گرچه از قصّهء ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

تو عجب تنگهء عابرکُشی ای معبرِ عشق
که به جز کشتهء عاشق نکند از تو عبور

در فروبند برین معرکه کان طبلِ تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهلِ قبور

مرگ می بارد ازین دایرهء عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

شعله ای برکش و برخیز ز خاکسترِ خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور

۞۞۞

دکتر خسرو خسروی، جامعه شناس، مریضی کلیه داشت و تو سلول پشت سرم بود. دکترها بهش اجازه داده بودن که هر وقت می خواد بره به دستشویی ولی اون خیلی ملاحظه می کرد. طفلک به خودش می پیچید و دستشو دراز میکرد تا یک نگهبانی ببینه و اونو ببردش دستشویی. یه روز یه نگهبان جوونی که پوتین هاش سفید بود، خسروی رو برد به دستشویی. خُب من هم کنار مستراح بودم دیگه … یکی از نگهبان پرسید: چشه؟ گفت: چه می دونم، همین روزها می ترکه خلاص می شیم … من خیلی متأثّر شدم. نگهبانو صداش کردم و گفتم: برادر! این کیه که تو آرزوی مرگشو می کنی؟ گفت: از شما پیرتره آقا. گفتم: می شناسیش؟ گفت: نه. گفتم: تو کسی رو که نمی شناسی، چطور می خوای بترکه تا خلاص بشی؟ در جهان هر کسی عزیز کسیه؛ تو چرا این حرفو میزنی؟ همین طور بغض کرده و با هیجان حرف می زدم. گفت: آقا شوخی کردم والله. شروع کردم دعوا کردن که این چه شوخیه که تو می کنی، کی گفته ما از تو گناهکارتریم، کی به حساب من و تورسیده، حساب ما رو یه جایه دیگه میرسن. به زبون اون حرف می زدم. طفلک گفت: آقا ببخشید والله شوخی کردم. طوری رفتار کردم باهاش که انگار من صاحب زندانم. بعد اون شعر رو ساختم


در قفس

ای برادر عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیز کسی ست
هوس روزگار خوارم کرد
روز گارست و هر دمش هوسی ست
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکستهء مگسی ست
به حساب من و تو هم برسند
که به دیوان ما حسابرسی ست
هر نفسی عشق می کشد ما را
همچنین عاشقیم تا نفسی ست
کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و غلغل جرسی ست
آستین بر جهان برافشانم
گر به دامان دوست دسترسی ست
تشنهء نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگرچه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند ونژند
چون تو در بند روزگار بسی ست

۞۞۞


این غزلو برای آلما تو اوین ساختم. بعد به نگهبان گفتم که می شه من این شعرو بفرستم واسه زنم. اونم رفت یه پاکت آورد. من کاغذو گذاشتم تو پاکت و در پاکتو هم باز گذاشتم که خیال نکنن چیز دیگه ای نوشتم و فکر می کردم که می فرستن. وقتی اومدم بیرون فهمیدم نفرستادند

به پایداری آن عشق سربلند

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جانفزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفتهء من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی تو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرهء نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایهء تو به سر می برد وفای تو را

۞۞۞

اونجا یک نگهبانی بود به اسم برادر کریمی. آدم جالبی بود، باسواد بود نسبتاً. آدم خوبی هم بود. … بله … یه روز که با کریمی صحبت می کردم به اون گفتم تو هم مثل ما اینجا زندانی هستی دیگه؛ می آی اینجا و باید بمونی منتها بعضی شبها می ری خونه ات. حالا فعلاً خونهء ما همین جاست. بعد این شعرو ساختم


هم پیمان

گشادِ کارِ آن دلبند اگر با جان من بودی
همانا دادنِ جان کارِ بس آسانِ من بودی
جدایی کار دشمن بود ورنه ای برادر جان
من از جان یاورت بودم تو پشتیبانِ من بودی
وفا تا پای جان این است پیمانی که ما بستیم
در آن عهدِ وفاداری تو هم پیمان من بودی
چو فرزندت مر خواند شهیدِ راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا ؟ که زندانبانِ من بودی ؟
تو زندانبانِ من بودی و من زندانیت ، امّا
اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی
عجب کز چانه ی گرمت سخن ناپخته می اید
نبودی خام اگر با آتشِ سوزان من بودی
در این زندان من از خونِ دلِ خود آب می خوردم
تو هم چون سایه بر این خوانِ غم مهمانِ من بودی

۞۞۞

این غزلو تو اوین ساختم؛ در شرایطی که همه چیز به هم ریخته و شکست خورده و نکبتی بود؛ آدمهایی که برای شما عزیز بودن، به خواری و زاری افتاده بودن؛ در چنان شرایطی این غزلو گفتم


هنر گام زمان

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مردِ رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنرِ گامِ زمان است
تو رهرو دیرینهء سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهء این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازیِ خونین
بازیچهء ایّام دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهء لاله و گل داشت
این دشت که پامالِ سوارانِ خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزادِ جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قَدَر فاصلهء دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردنِ جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

۞۞۞


:یه بار هم تو کمیتهء مشترک به یاد کسایی و سازش افتادم و اون غزلو ساختم


با نی کسایی

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفتهء ما بین و دلگشایی کن
دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشهء چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینهء دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
نوای مجلس عشاق نغمهء دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن

۞۞۞

بر آستان وفا

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است
به سینه سرّ محبّت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا در کمینِ احباب است
ببین در آینه داری ثبات سینهء ما
اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بود ازین باب است
قدح زِ هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشهء زندان چه جای مهتاب است
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بَد روز مرگِ سهراب است
عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است
در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

۞۞۞

ناصر زراعتی: روخوانی کتاب پیر پرنیان اندیش

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1518-20130201

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1528-20130204

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1533-20130205

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1539-20130206

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1544-20130207

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1544-20130207

http://www.radiosepehr.se/index.php/book-menu/142-2013-02-01-18-40-05/1552-20130211

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s