بزرگداشت زندگان: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، شمارهء شش

زمین
دزاشیب، تیر ١٣٣٣
۞۞۞
بوسه
تهران، ١٣٣٤
۞۞۞
صبحِ دروغین
تهران، ١٣٤٢
۞۞۞
تشویش
تهران، شهریور ١٣٤٢
۞۞۞
من به باغِ گلِ سرخ
ایروان، آبان ١٣٤٤
۞۞۞
سقوط
تهران، ١٣٥٠
۞۞۞
شادباش
تهران، اردیبهشت ١٣٥٧
۞۞۞
مرثیه
۱۳۶۸ ،تهران
۞۞۞

زمین
دزاشیب، تیر ١٣٣٣

زین پیش شاعرانِ ثنا خوان که چشمشان
در سعد و نحسِ طالع و سیرِ ستاره بود
بس نکته های نغز و سخن های پر نگار
گفتند در ستایشِ این گنبدِ کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایستهء ستایش و تکریم آدمی ست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند

ای مادر ای زمین
امروز این منم که ستایشگرِ توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروشِ من
فرزندِ حقگزارِ تو و شاکرِ توام
بس روزگار گشت و بهار و خزان گشت
تو ماندی و گشادگیِ بیکرانه ات
طوفانِ نوح هم نتوانست شعله کُشت
از آتشِ گداختهء جاودانه ات

هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده اش
غیر از تو ای زمین که در این صحنهء ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گران سنگ و استوار

فرزندِ بدسگالی اگر چون حرامیان
بر حرمتِ تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهرِ مادری
با جمله ناسپاسیِ فرزندِ بی شناخت

آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگانِ دامن و گهوارهء وی اند
سهرابِ پهلوان و سلیمانِ پادشاه

ای بس که تازیانهء خونینِ برق و باد
پیچیده دردناک
بر گردهء زمین
ای بس که سیلِ کف به لب آوردهء عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاکِ سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی، دریغ
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن
از زیرِ هر بلا
و آغوش باز کرده به لبخندِ آفتاب
زرّین و پر سخاوت و سرسبز و دلگشا

بگذار چون زمین
من بگذرانم این شبِ طوفان گرفته را
آنگه به نوشخندِ گهربارِ آفتاب
پیشِ تو گسترم همه گنجِ نهفته را

۞۞۞

بوسه
تهران، ١٣٣٤

:گفتمش
“ شیرین ترین آواز چیست ؟ „
چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند

:زیرِ لب غمناک خواند
“ نالهء زنجیرها بر دستِ من!“

:گفتمش
„… آنگه که از هم بگسلند „

:خندهء تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ“
بختِ شورم ره برین امّید بست
وان طلایی زورقِ خورشید را
„… صخره های ساحل ِ مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دلِ من با دلِ او می گریست

:گفتمش
بنگر درین دریای کور“
„چشم هر اختر چراغِ زورقی است

:سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشمِ هر اختر چراغ زورقی ست“
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف
ای دریغا شبروان! کز نیمه راه
“ … می کشد افسونِ شب در خوابشان

: گفتمش
فانوسِ ماه“
„…می دهد از چشمِ بیداری نشان

: گفت
اما درشبی این گونه گنگ“
“ …هیچ آوایی نمی آید به گوش

:گفتمش
امّا دلِ من می تپد“
„! گوش کن، اینک صدای پایِ دوست

:گفت
ای افسوس در این دامِ مرگ“
باز صیدِ تازه ای را می برند
„! این صدایِ پایِ اوست

گریه ای افتاد در من بی امان
:در میانِ اشک ها، پرسیدمش
“ خوشترین لبخند چیست ؟ „

شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوشِ خون در گونه اش آتش فشاند
:گفت
لبخندی که عشقِ سربلند“
„وقتِ مردن بر لبِ مردان نشاند

من ز جا برخاستم
بوسیدمش

۞۞۞

صبحِ دروغین
تهران، ١٣٤٢

هنوز شب نگذشته ست ای شکیبِ بزرگ
بمان که بی تو مرا تابِ زنده ماندن نیست!
فروغِ صبحِ دروغین فریب می دهدت
خروسِ تجربه داند که وقتِ خواندن نیست

۞۞۞

تشویش
تهران، شهریور ١٣٤٢

!بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سرِ ما با این دل های پراکنده ؟

جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوهِ درختانی تنهاییم

مهربانی، به دلِ بستهء ما،مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغِ خزان خورده
جز سمومِ ستم آورده هوایی نیست
رهِ پرواز ندادیمش

هستیِ ما که چو آیینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشتِ سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد ؟

دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد
دست ها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینهء دوست
!خون فرو می ریزد

دوست کاندر برِ وی گریهء انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتمش ؟
بیگانه ست
و سرایی که به چشم اندازِ پنجره اش
نیست درختی که بر او مرغی
به فغانِ تو دهد پاسخ
زندان است

من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی ست
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم
خوبِ من ! دانایی را بنشان بر تخت
! و توانایی را حلقه به گوشش کن

من به عهدی که وفاداری
داستانی ست ملال آور
! و ابلهی نیست دگر افسوس
داشتن جنگِ برادرها را باور
آشتی را
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند
می کنم تلقین
وندر این فتنهء بی تدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من

این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سرِ ما با این دل های پراکنده ؟
! بنشینیم و بیندیشیم

۞۞۞

من به باغِ گلِ سرخ
ایروان، آبان ١٣٤٤

در گشودند به باغِ گلِ سرخ
و منِ دلشده را
به سراپردهء رنگینِ تماشا بردند

من به باغِ گلِ سرخ
با زبانِ بلبل
خواندم
درسماعِ شبِ سروستان
دست افشاندم
در پریخانهء پُرنقشِ هزار آینه اش
خویشتن را
به هزاران سیما
دیدم
با لبِ آینه
خندیدم

من به باغِ گلِ سرخ
همرهِ قافلهء رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گُل
رقصِ رنگینِ شکفتن را
در چشمهء نور
مژده دادم به بهار

من به باغِ گلِ سرخ
زیرِ آن ساقهء تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح

من به باغِ گلِ سرخ
در تمامِ شبِ سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را
به گل و سبزه
بشارت دادم

۞۞۞

سقوط
تهران، ١٣٥٠

گردنی می افراشت
سرش از چرخ فراتر می رفت
آسمان با همه اخترهاش
بوسه می زد بر سرانگشتش
سکه ی خورشید
… بود در مشتش

یک سر و گردن
گاه
نه کم از فاصلهء کیهانی ست
وز سرافرازی تا خواری
جز یک سرِ مو فاصله نیست

او سری خم کرد
و آسمان، با همه اخترهاش
دور شد از سرِ او

۞۞۞

شادباش
تهران، اردیبهشت ١٣٥٧

بانگِ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژدهء سحر آمد

چشمِ تو روشن
باغِ تو آباد
دست مریزاد
همّتِ حافظ به همرهِ تو که آخر
دست به کاری زدی و غصّه سر آمد

بختِ تو برخاست
صبحِ تو خندید
از نفست تازه گشت آتشِ امّید
وه که به زندانِ ظلمتِ شبِ یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد

گل به کنارست
باده به کارست
گلشن و کاشانه پر ز شورِ بهارست
بلبلِ عاشق بخوان به کامِ دلِ خویش
باغِ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد

جام تو پرنوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد

رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز رهِ دور
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

۞۞۞

مرثیه
۱۳۶۸ ،تهران

روزگارا قصد ايمانم مكن
زآنچه می گويم پشيمانم مكن

كبريای خوبی از خوبان مگير
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگير

كج مكن از راه پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بَدي گيرد جهان را سربسر
از دلم اميدِ خوبی را مبر

چون ترازويم به سنجش آوری
سنگِ سودم را منه در داوری

چون‌ كه هنگام نثار آيد مرا
حبّ ذاتم را مكن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد كاستی
كج مكن راهِ مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان كاستم
آنچنان رفتم كه خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حديثِ عشق گفتن دل نخواست

حشمتِ اين عشق از فرزانگی ‌ست
عشقِ بي فرزانگی ديوانگی ‌ست

دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدی ازو كوته شود

گر در اين راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست

روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او مي‌خواستم

ره سپردم در نشيب و در فراز
پاي هِشتم بر سرِ آز و نياز

سر به سودايی نياوردم فرود
گرچه دستِ آرزو كوته نبود

آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنين بی ‌خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود، نيست
دست‌و دل تنگ‌است ‌و آغوشم تهيست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نوميدی مباد

پاره پاره از تنِ خود مي‌بُرم
آبی از خونِ دلِ خود می ‌خورم

من در اين بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همین بُرد من است
بازی يی زين دست در خوردِ من است

زندگانی چيست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ يوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوّم رسید

گر چنين خون می رود از گُرده‌ام
دشنه‌ء دشنامِ دشمن خورده‌ام

سال‌ها شد تا برآمد نامِ مرد
سفله آن کو نام خوبان زشت کرد

سرو بالايی كه می ‌باليد راست
روزگارِ كجروش خم كرد و كاست

وه چه سروی! با چه زيبی و فری!
سروی از نازك ‌دلی نيلوفری

ای كه چون خورشيد بودی با شكوه
در غروبِ تو چه غمناک است كوه

برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنين پيرانه‌ سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد كردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه كردی زانچه گفتی ای حكيم
اين حديثی دردناك است از قديم

توبه كردی گر چه می ‌دانی يقين
گفته و ناگفته می ‌گردد زمين

تائبی گر زانكه جامی زد به سنگ
توبه ‌فرما را فزونتر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شكستندت چنين خوار و خراب؟

چون تويی ديگر كجا آيد به دست
بشكند دستی كه اين گوهر شكست

كاشكی خود مرده بودی پيش از اين
تا نمی ‌مردی چنين ای نازنين!

شوم ‌بختی بين خدايا اين منم
كارزویِ مرگِ ياران مي‌كنم

آنكه از جان دوستتر می دارمش
با زبانِ تلخ می ‌آزارمش

گرچه او خود زين ستم دلخونتر است
رنجِ او از رنجِ من افزونتر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زيان ديديم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه می داند كسی

او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خويش بِه داند جهان

بس كه نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خير بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه كی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآيينِ آن آيينه رنگ
چون كند با سيلی اين سيلِ سنگ؟

از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است اين شكست

پيشِ روی ما گذشت اين ماجرا
اين كری تا چند، اين كوری چرا؟

ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد
زخم‌ها را ديد و فريادی نكرد

پيرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنين افتاد حال؟

سينه می ‌بينيد و زخمِ خون‌فشان
چون نبينيد از خنجر نشان؟

بنگريد ای خام‌ جوشان بنگريد
اين چنين چون خوابگردان مگذريد

آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افكنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سينه‌ها از كينه‌ها انباشتن

آن چه بود؟ آن کین و آن خون‌ ريختن
آن زدن، آن كشتن، آن آويختن

پرسشی كان هست همچون دشنه تيز
پاسخی دارد همه خونابه‌ ريز

آن همه فرياد آزادی زديد
فرصتی افتاد و زندانبان شديد

آن ‌كه او امروز در بندِ شماست
در غمِ فردای فرزندِ شماست

راه مي‌جستيد و در خود گم شديد
مَردميد، اما چه نامردم شديد

كجروان با راستان در كينه‌ اند
زشت ‌رويان دشمنِ آيينه‌ اند

آی آدم‌ها صدای قرنِ ماست
اين صدا از وحشتِ غرقِ شماست

ديده در گرداب كی وا می ‌كنيد؟
وه كه غرقِ خود تماشا می ‌كنيد

http://www.youtube.com/watch?v=eg2Xfc4g7sw

۞۞۞

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s