بزرگداشت زندگان: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، شمارهء پنج

صلح
تهران، اسفند ١٣٣٠
۞۞۞
شبگیر
رشت، مرداد ١٣٣٠
۞۞۞
ای فردا
رشت، شهریور ١٣٣٠
۞۞۞
مهرگانِ نو
رشت، مهر ١٣٣٠
۞۞۞
دخترِ خورشید
تهران، دی ١٣٣٠
۞۞۞
سرودِ رستاخیز
تهران، اسفند ١٣٣٠
۞۞۞
مرجان
بهمن، ١٣٣٢
۞۞۞
به ناظم حکمت
تهران، اسفند ١٣٣٠
۞۞۞

صلح
تهران، اسفند ١٣٣٠

جنبشِ گهواره
نغمهء لالایی
ریزشِ چشمهء شیر
به لبِ غنچهء تر
پرپرِ پروانه
جیک جیکِ گنجشک
تابشِ چشمِ شناخت
تپشِ خواهشِ گنگ
نگهِ شوق و شکیب
بوسهء عشق و شتاب
خندهء دلکشِ گل های سپید
به سرِ زلفِ عروس

جنبشِ گهواره
نغمهء لالایی

۞۞۞

شبگیر
رشت، مرداد ١٣٣٠

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شبِ تنگ
دیرگاهی ست که در خانهء همسایهء من خوانده خروس
وین شبِ تلخِ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ

دیرگاهی ست که من در دلِ این شامِ سیاه
پشتِ این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مستِ آن بانگِ دلاویز که می آید نرم
محوِ آن اخترِ شب تاب که می سوزد گرم
ماتِ این پردهء شبگیر که می بازد رنگ

آری، این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پسِ این پردهء تار
می رسد از دلِ خونینِ سحر بانگِ خروس
وز رخِ آینه ام می سترد زنگِ فسوس
بوسهء مهر که در چشمِ من افشانده شرار
خندهء روز که با اشکِ من آمیخته رنگ

۞۞۞

ای فردا
رشت، شهریور ١٣٣٠

می خوانم و می ستایمت پُرشور
ای پردهء دل فریبِ رؤیا رنگ
می بوسمت ای سپیدهء گلگون
ای فردا ای امیدِ بی نیرنگ
دیری ست که من پیِ تو می پویم

هر سو که نگاه می کنم، آوخ
غرق است در اشک و خون نگاه من
هر گام که پیش می روم برپاست
سر نیزهء خون فشان به راهِ من
وین راهِ یگانه، راهِ بی برگشت

ره می سپریم همرهِ امیّد
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یک مرد اگر به خاک می افتد
بر می خیزد به جای او صد مرد
این است که کاروان نمی مانَد

آری ز درونِ این شبِ تاریک
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
آبستنِ فتحِ ماست این پیکار
مرگ است و شکست نیست می دانم

می دانمت ای سپیدهء نزدیک
ای چشمهء تابناکِ جان افروز
کز این شبِ شوم بختِ بدفرجام
برمی آیی شکفته و پیروز
وز آمدنِ تو زندگی خندان

می آیی و بر لبِ تو صد لبخند
می آیی و در دلِ تو صد امیّد
می آیی و از فروغِ شادی ها
تابنده به دامنِ تو صد خورشید
وز بهرِ تو بازگشته صد آغوش

در سینهء گرم توست ای فردا
درمانِ امید های غم فرسود
در دامنِ پاکِ توست ای فردا
پایانِ شکنجه های خون آلود
ای فردا ای امیدِ بی نیرنگ

۞۞۞

مهرگانِ نو
رشت، مهر ١٣٣٠

بگشاییم کفتران را بال
بفروزیم شعله بر سرِ کوه
بسراییم شادمانه سرود
وین چنین با هزارگونه شکوه
مهرگان را به پیشباز رویم

رقصِ خوش پیچ و تابِ پرچم ها
زیرِ پروازِ کفترانِ سپید
شادی آرمیده گامِ سپهر
خندهء نو شکفتهء خورشید
مهرگان را درود می گویند

گرمِ هر کار، مستِ هر پندار
همرهِ هر پیام، هر سوگند
در دلِ هر نگاه، هر آواز
توی هر بوسه، روی هر لبخند
بسراییم
مهرگان خوش باد

۞۞۞

دخترِ خورشید
تهران، دی ١٣٣٠

در نهفتِ پردهء شب
دخترِ خورشید
نرم می بافد
دامنِ رقاصهء صبحِ طلایی را

وز نهانگاهِ سیاهِ خویش
می سراید مرغِ مرگ اندیش
چهره پردازِ سحر مرده ست“
چشمهء خورشید افسرده ست“
می دواند در رگِ شب
خونِ سردِ این فریبِ شوم

وز نهفتِ پردهء شب
دخترِ خورشید
همچنان آهسته می بافد
دامنِ رقاصهء صبحِ طلایی را

۞۞۞

سرودِ رستاخیز
تهران، اسفند ١٣٣٠

به پا برخاستم
پر درد و خشم آلود
ز پا بگسیخته زنجیر
دست آزاد
نگاهم شعله خیزِ کورهء آتشفشانِ خشم
و من لبریزِ خشمِ وحشیِ فریاد

به پا برخاستم
دستی نهاده بر دل خون بار
و دستی با درفشِ خلقِ رزم آهنگ
زبانم تشنه سوزِ واژهء دلخواه
سرودم شعله ور در چشمِ آتش رنگ

سرودِ آتش و خون
شعله تابِ کورهء بیداد
سرودی دادخواهِ کینه های گم شده از یاد
سرودِ تشنهء لبریز
سرودِ خشمِ رستاخیز
سرودی رنج زاد و زندگی پرورد
سرودی کِش شکنجِ مرگ نتواند شکست آورد

و اینک من
که بر لب های رنگ افسردهء خاموش
شکفتِ غنچه های خنده تان را دوست می دارم
چو شیرین خنده های باغ
به دامانِ بهارِ شوخِ گرم آغوش
زمستانِ سکوتِ خویشتن را می گدازم در دلِ پُر داغ
و در ماتم سرای سینه ها تان
شعله می آرایم از این بانگِ آتشگیر

فروگیرید اشک از گونه های زرد
و بردارید دست از ناله های سرد
و بسپارید با من گوش
سرودِ سینهء تنگ شما می جوشد از این بانگِ آتشناک
و از بهرِ شما بر می گشاید این سرود آغوش
و من در این سرودِ پاک
گلویِ ناله های خویش را افشرده ام خاموش
و اشکِ دردهای خویش را افشانده ام بر خاک

چه شادی ها
که در خود می تپد پر شور
به شوقِ این دلاور سینه های ریش
چه بس خورشید
که در دل می پزد رؤیای بامِ زرنگارِ صبح
درین جغد آشیانِ شومِ مرگ اندیش
چه بس اختر
که می ریزد نگاهِ انتظارش را
برین راهِ غبار آلود
به بوی خندهء خورشیدِ روشنگر

و من از دور
هم اکنون شوقِ لبخندِ ظفرمندِ شما را می توانم دید
که پرپر می زند در آرزوی بوسهء لبهایتان بی تاب
و پنهان، چهره می آراید از خلوت سرای پردهء امیّد
ومی مخوانم ازین لبخندِ بی آرام
که می آرد به من پیغام
سرودی هم برای فتح باید ساخت“

۞۞۞

مرجان
بهمن، ١٣٣٢

سنگی ست زیرِ آب
در گودِ شب گرفتهء دریایِ نیلگون
تنها نشسته در تکِ آن گورِ سهمناک
خاموش مانده در دلِ آن سردی و سکون

او با سکوتِ خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمهء سیاه
هرگز بر او نتافته خورشیدِ نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتابِ شامگاه

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک بر افشاند و یاوه گشت
در گودِ آن کبود

سنگی ست زیرِ آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست، می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینهء دلدار می نشست
گل بود اگر به سایهء خورشید می شکفت

۞۞۞

به ناظم حکمت
تهران، اسفند ١٣٣٠

مثلِ یک بوسهء گندم
مثلِ یک غنچهء سرخ
مثلِ یک پرچمِ خونینِ ظفر
دلِ افروخته ام را به تو می بخشم، ناظم حکمت

و نه تنها دلِ من
همه جا خانهء توست
دلِ هر کودک و زن
دلِ هر مرد
دلِ هر که شناخت
بشری نغمهء امیّدِ تو را
که در آن هر شب و روز
زندگی رنگِ دگر، طرحِ دگر می گیرد

زندگی، زندگی
اما نه بدین گونه که هست
نه بدین گونه تباه
نه بدین گونه پلید
نه بدین گونه که اکنون به دیارِ من و توست
به دیاری که فرو می شکنند
شب چراغی چو تو گیتی افروز
وز سپهرِ وطنش می رانند
اختری چون تو پیام آورِ روز

لیک ناظم حکمت
آفتابی چون تو
به کجا خواهد رفت
که نباشد وطنش ؟
و تو می دانی ناظم حکمت
رویِ کاغذ ز کسی
وطنش را نتوانند گرفت

آری ای حکمت، خورشیدِ بزرگ
شرق تا غرب ستایشگرِ توست
وز کران تا به کران گوشِ جهان
پردهء نغمهء جان پرورِ توست

جغد ها
در شبِ تب زدهء میهنِ ما
می فشانند به خاک
هر کجا هست چراغی تابان
و گل و غنچهء باغِ ما را
به ستم می ریزند
زیرِ پای خوکان
و به کامِ خفّاش
پرده می آویزند
پیشِ هر اخترِ پاک
که به جان می سوزد
وین شبستانِ فرو ریخته می افروزد

لیک جان داروی شیرینِ امید
همچو خونِ خورشید
می تپد در رگِ ما
و گلِ گم شده سر می کشد از خاکِ شکیب
غنچه می آرد بی رنگِ فریب
و به ما می دهد این غنچه نوید
از گلِ آبیِ صبح
خفته در بسترِ سرخِ خورشید

نغمهء خویش رها کن حکمت
تا فرو پیچد در گوشِ جهان
و سرودِ خود را
چون گلِ خنده ی خورشید بپاش
از کران تا به کران
جغد ها، خفّاشان
می هراسند ز گلبانگِ امید
می هراسند ز پیغامِ سحر

بسراییم، بخوانیم رفیق
نغمهء خونِ شفق
نغمهء خندهء صبح
پردهء نغمه ی ماست
گوشِ فردای بزرگ
و نوابخشِ سرودِ دلِ ماست
لبِ آیندهء پاک

۞۞۞

 

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s