دوستانی دارم
از جنس بلور
بادهء پالودهء صافی بدرون
که از آن
دلی آرام بگیرد
جانی آزرده، آسوده شود
دوستانی دارم
چون کوه دماوند و سهند
سربلند و مغرور
و نظرها چه بلند
جانشان بیشهء نور
که اگر زلزله ای در راه است
یا اگر گردی تیره بکردست چهرِ سپهر
یا اگر سورت سلسلهء سرما سیرت سوز است
باز آن دورترها را ناظر باشند
و خبر از خیل بهاران و چرخش ایّام دهند
دوستانی دارم
که با دقّت
تخم شک می کارند
آب آگاهی ریزند بپایش از سر مهر
پرورندش پریوار تا میوه دهد
تلخ کامی را شیرین بکند
بزداید زهری از خسته دل راهروی
دوستانی دارم
که بدور از بازار بودا شده اند
وه پرستار و پرکار و پروانه صفتند
و نپرسند خیره چون کاسب منشان
که چه خواهد شد گر پر و بال زنند
دل بدریا بسپارند و سخاوت بر ره باد
چون شکوفد گلخندی بر لبشان
فاش خوانند و بلند
هر چه می خواهد شد، بادا باد
دوستانی دارم
چون آب روان
که بشویند بنرمی گردهء غم از رخسارهء جان
و به رفتار و به پندار چون پاکی آب
نشکنند هیچ دلی حتّی که به خواب
دوستانی دارم
چون مهتاب
۞۞۞
شانزدهم تیر ماه هزارو سیصدو نود
Rotenburg an der Fulda