به پیشواز سپیدهء سیما
چو افتان و خیزان به دریا رسیدم
همه راز و نیاز و تمنّا سرودم
بدو گفتم بگیرم در آغوش ای مادر، ای یار
ازاین ره خسته ام، شاید آرام گیرد وجودم
به قعر خود کشانیدم، هراسی هائل آمد
به بندی پا نهادم، همنشینم ماسه آمد
به خاک آمیختم، در آن دربستهء تار
بماندم شکیبا تا که دست غواّصی برآمد
چو دریانوردان مرا با خود ببردند
بسفتند و همچون نگینی در قاب کردند
گهی بر گوش وگه بر گردن و دست
کنون مَهرویان مِهرجویان بگِردم بگَردند
پنجم خردادماه ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
Salz