بالهای رؤیا

آشنائی از کهن دیارِ دور
از قبیلهء مهر و سرور
در دشتِ اندوهِ ما
گشت و گلواژه ها گذاشت و گذشت

صد لبخندِ آرزو
از درونِ گنجینهء نهانِ ما
سبکبال برون آورد و
دمی کنارِ ما نشست

باران بوسه و نوازشش
مرهمی شد دیرپا برای زخمها
چرکِ دل چو شُست
جان از تطاول و تباهی بِرَست

آسمانِ دیدگانِ خسته را
شبنم ندیده در بی ستارگی
پُر کرد از رنگین کمان و روشنی
تار و پودِ بندِ غم زِ هم گسست

۞۞۞
هشتم مردادماه هزار و سیصد و نود و یک
Rotenburg an der Fulda

Hinterlasse einen Kommentar