نامه هائی برای سپیده، شمارهء نه

سپیدهء سحرم، نور چشمم

نامه ات رسید و پیامت را دریافتم. به اختصار در آغاز برایت می نویسم که مرهم دردهای دنیای پیرامون خویش باش (و دنیای پیرامون فراسوی جامعهء انسانهاست) تا خود شفا یابی. اگر رهائی و آرامشی هست در آمیزش پاینده با گیتی است و آزمایش مداوم در زمان، و نه در پناه بردن به هورقلیا و جزایر مصنوعی. از مقابلهء عالیجنابان با شادی و زیبائی و هر آنچه که اصل زندگیست نوشته بودی. عزیزکم، این حکایت تلخ کژفکری ریشه دارتر از آن است که می پنداری. بگذار برایت از متن زندگیم بنویسم تا راحتتر سخنم را دریابی و افکارم برای تو ملموستر باشند

در محیطی مذهبی بزرگ شدم. خوانشِ مذهب در این محیط شاید با برداشت و نگاه مذهبی دیگران تفاوت داشته باشد. بنابراین آنچه را که از این پس می خوانی در چارچوب تجارب زندگی من بدان و لزوماً آن را تعمیم نده. باری، در دنیائی که من در آن بزرگ شدم این زندگی و زندگان نبودند که در وهلهء نخستین مقدّس دانسته شوند؛ آنها کم ارزش و یا بی ارزش تلقّی می شدند. سمّی که هر روز از هر منفذی به روح و روانم وارد می شد، زهر تحقیر زندگی در این جهان، زندگی زمینی، بود و حواله کردن آرامش و رستگاری به دنیای پس از مرگ. شگرف آنکه با وجود این بینش، مرگ در آغاز ترسناک می نمود و نه اوج رهائی؛ در حالیکه ادامهء منطقی این نگرش نتیجهء دیگری جز این نمی توانست داشته باشد و میوه ای هم سرانجام نداشت جز عشقِ به مرگ

چهارده معصوم داشتیم و هر سال سیزده روز وفات. البته تعداد روزهائیکه در آنها، اگر شادی و سروری برمی خاست برای من عذاب وجدان و ته مزه ای تلخ بدنبال داشت، فراتر از سیزده بود. خنده و سبکباری را سبکسری و جلف بودن تعبیر می کردند، روی باز و دل خوش را سطحی نگری و ساده لوحی می دانستند، موسیقی و تمنّای شادمانی مذموم به حساب می آمدند و „مطرب“ همانا توهین و فحش بود. اصل در دیدار با دیگران بر بدگمانی، سوء ظن و بی اعتمادی بود. وای از آن روزهائی که جوانه ها و غنچه ها با چه اصرار و ابرامی زیر پای له شدند

در حیطهء تفکّر هم شرایط اسفناک بود. از شک و تردید و پرسش واهمه داشتند. آرامشِ عقیم برآمده از تقلید وتعبّد را می ستودند. برای استقلال فکری و عملی ارزشی قائل نبودند. و طوری تربیت میشدیم که همواره طفلانی باشیم چشم براه پدر، معلّم، پیامبر و رهبری که بجای ما و برای ما فکر کند و تصمیم بگیرد. همه جا ترس بود و ترس بود و ترس. و همواره حضور عذاب وجدان در جهان جاری بود

همرنگ جماعت شدن، سر عبودیت به درگاه عادت و سنت فروآوردن، از تفکّر مستقل گریزان و هراسان بودن و مماشات در سطوح مختلف نسخهء رستگاری در آن بینش و تفکّری بود که من در آن تربیت یافتم
بعد ها که جریانات انقلاب پیش آمدند تنها جامه عوض نمودم و وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدم. شوربختی آنکه آن نگرش زندگی ستیز مخالف با قائم بذات خویش بودن تبدیل به بخشی از وجودم شده بود. محبوبم، از سر عشق به زندگی زمینی وارد کار سیاسی نشدم بلکه از روی تحقیر آن. مسلماً ثمرهء این فعالیتها در نهایت نمی توانست چیزی جز تولید تباهی باشد

سالها تلاش و درد لازم بود تا آن شوره زار تغییر و تلطیف یابد ونهالِ مهر به زندگی و گیتی امکان رشد و نمو پیدا کند

نورچشمم، انسان شدن راستین نیازی به پیامبر، واسطه، دلّال، معلّم، امر و حکم کننده ندارد. در نهایت شاید زایاننده و شیر دهنده و پرورنده ای به کار آید که کمک می کند تا انسان که خود آبستن زیبایی، نیکی، همدردی و بزرگواریست، از درون خود متجلّی و شکوفا شده ودر آزمون مداوم خویش در روزگار رشد نماید. اصل تلاش پایدار خود انسان است برای شناخت مستقل خویش در دیدار، آزمایش، آمیزش و هماغوش شدن مستمر با دنیای پیرامون

سپیدهء سحرم، پایه بایستی پیوند دادن باشد و نه مرزبندی وگسستن و تقسیم بندی انسانها به خودی و غیرخودی. اساس بایستی بر وصل کردن باشد و نه بر از هم بریدن و جدایی

شاد باش و شاد زی و به زندگی و گیتی مهر بورز

۞۞۞
هشتم مردادماه هزار و سیصد و نود و یک
Rotenburg an der Fulda

Kommentar verfassen

Trage deine Daten unten ein oder klicke ein Icon um dich einzuloggen:

WordPress.com-Logo

Du kommentierst mit deinem WordPress.com-Konto. Abmelden /  Ändern )

Facebook-Foto

Du kommentierst mit deinem Facebook-Konto. Abmelden /  Ändern )

Verbinde mit %s